کتابخانه عمومی عطاملک جوینی

قفسه های کتاب کتابخانه عطاملک شهر نقاب به روی همگان باز است!!!

ویژه برنامه حافظ خوانی، نقالی و شاهنامه خوانی توسط کتابخانه عمومی عطاملک جوینی نقاب برگزار شد.

به گزارش روابط عمومی اداره کل کتابخانه های عمومی خراسان رضوی، ویژه برنامه «حافظ خوانی، نقالی و شاهنامه خوانی» به مناسبت گرامیداشت طولانی ترین شب سال به همت کتابخانه عمومی عطاملک جوینی نقاب در بوم گردی روستای بحرآباد جوین برگزار شد.

سعید فیضی، مسئول کتابخانه عمومی عطاملک جوینی ضمن اعلام این خبر گفت: شب یَلدا یا شب چلّه یکی از کهن‌ترین جشن‌های ایرانی است. این جشن در ۹ آذر ۱۴۰۱ ثبت میراث جهانی شده‌است. در این جشن، طی شدن بلندترین شب سال و به دنبال آن بلندتر شدن طول روزها در نیم‌کرهٔ شمالی، که مصادف با انقلاب زمستانی است، گرامی داشته می‌شود و ایرانیان از زمان های دور این شب را دور هم جمع می شدن و بر این باور بودن که تاریکی نماد اهریمن است و عقیده داشتن شب هر چه قدر طولانی، خورشید دوباره نورش را به زمین هدیه می دهد.
وی افزود: شب یلدا در واقع انگيزه‌ای برای دورهمی اقوام دور و نزدیک، دور سفره‌ای پربرکت محسوب می شود؛ موضوعی كه زمينه ارتباط بيشتر و پیوند محكم‌تر خانواده‌ها را فراهم می‌کند..
از جمله برنامه های اجرا شده در این مراسم می توان به نقالی، حافظ خوانی، قصه گویی و نقل داستان رزم رستم و سهراب اشاره کرد..

[ پنج شنبه 30 آذر 1402برچسب:جشن شب یلدا،بوم گردی بحرآباد، کتابخانه عطاملک جوینی نقاب,

] [ 5:43 ] [ ،سعید فیضی، ]

[ ]

قصه یلدا و طلسم تاریکی (نویسنده : سعید فیضی)

یلدا و طلسم تاریکی  (نویسنده سعید فیضی)

 

یکی بود یکی نبود بزرگتر از خدای مهربان هیچ کسی و هیچ چیزی نبود.

در زمان های قدیم، در یک گوشه از این کهکشان بزرگ، کره ای به نام کره زمین  وجود داشت که اهریمن تاریکی بر آن حکمرانی می کرد. اهرمین تاریکی اینقدر قدرت داشت که با طلسم خود حرکت کره زمین را به دور خورشید متوقف کرده بود .روزهای اول که کم کم تاریکی داشت همه جار ا  فرا می گرفت مردم  کره زمین باور نکردن این طلسم باشد. یکی می گفت: اشکالی ندارد ما اینقدر چراغ داریم که نیازی به خورشید نیست. یکی می گفت: خورشید خیلی بد است من یکبار که در چشم های خورشید نگاه کردم چشمانم  تا چند روز هیج کجا را نمی دید.اصلا بهتر خورشید می خواهیم برای چه؟ یکی دیگرگفت: مجبور نیستم خودمان را در هوای گرم باد بزنیم، یکی دیگر می گفت: بهتر اینقدر دور خورشید چرخ می خوردیم که من چند بار خوردم زمین و پام شکست مگر چرخ و فلکه ،ولی مردم نمی دانستن این چند نفری که از خورشید بد می گفتن از نوکرهای همان اهریمن بدجنس هستند که زمین را طلسم کرده است که به دور خورشید نچرخد. سه ماه از زمانی که نور خورشید به زمین نرسیده بود گذشت، کم کم نفت چراغ ها و بخاری های مردم تمام شد. و از سرما نمی توانستند بخوابند تا اینکه یک روز تاریک پیرمردی لاغر اندام با موهای سیاهش که نصف صورتش را پوشانده بود وسط میدان شهر آمد و گفت: مردم اصلا نگران نباشید تا درخت ها و جنگل ها هست چه نیازی به نفت داریم تا خودمان را گرم کنیم و بعد تبرهای به سیاهی شب را بین مردم پخش کرد و بله مردم افتادن به قطع درختان جنگل تا بتوانند خودشان را گرم کنند. همینطور که درخت ها یکی یکی قطع می شد، شیطان بدجنس در کوهی که به کوه وحشت معروف بود در غارش قند توی دلش آب می شد و از اینکه همدستانی چنین حیله گر دارد به خودش می بالید. خلاصه بعد از یک سال که از طلسم شوم شیطان می گذشت، دیگر درختی روی کره زمین نبود و مردم داشتند یکی یکی از سرما و گرسنگی می مردند، چون فهمیده بودن وقتی نور خورشید نباشد نه گرمایی هست و نه غذای برای خوردن، تمام مزارع گندم خشک شده بود. و فقط آنهای زنده می ماندن که به کوهستان وحشت می رفتند و روحشان را به شیطان می فروختند و یوغ بردگی اهریمن را به گردن می انداختند و برده شیطان می شدند. آن وقت شیطان وردی جادویی می خواند و درون آن آدم بدبخت را پر از شعله های حسد و کینه و دشمنی می کرد و آن وقت انسان بیچاره از درون گرم می شد، آن هم با چه؟ با دشمنی ، حسودی ، کینه ، دشنام ، فحش دادن ، مسخره کردن و تحقیر بقیه انسان ها، یعنی یک آدم برای اینکه بتواند در طول روز گرم شود باید کلی حسودی می کرد، کلی فحش می داد و تا می توانست بقیه آدم های دور و برش را مسخره کند تا بتواند زنده بماند و برای غذا خوردن باید از لجنی بدبویی که انتهای غار تاریکی جایی که شیطان خانه داشت و از زمین می جوشید استفاده کند. روزها تاریک و سرد به همین منوال می گذشت و تنها در یک روستای دور افتاده چندین خانواده زندگی می کردند که حاضر نبودند روح شان را به شیطان بفروشند و با هر سختی بود با لباس های گرمی که از قدیم داشتند خودشان را گرم نگاه می داشتند، و از انبار قدیمی که مقداری آذوغه جمع کرده بودند روزگار می گذراندند. ولی روز به روز به سرمای هوا اضافه می شد و هیزم زیادی هم نداشتند و دیگر چیز زیادی از غذاهای که انبار کرده نمانده بود، که پیرمرد سفید موی با چهره نورانی در حالیکه که کتاب بزرگی در دست داشت وارد روستا شد. اهالی که در میدانگاه روستا جمع شده و مشغول دعا به درگاه خداوند برای از بین رفتن طلسم شیطانی بودند، همگی انگار نور امیدی را حس کرده باشند از پیرمرد با آخرین غذای های که برای آنها مانده بود پذیرایی کردند و پیرمرد بعد ازاینکه کمی چای داغ نوشید، دستی به سر پسرکی کوچک کشید که با چشمان قشنگش به پیرمرد نگاه می کرد. پیرمرد گفت نامت چیست پسرم؟ پسرک با لبخند گفت: کوروش  پیرمرد روی به اهالی روستا کرد و گفت : پدر این کودک کیست؟ مردی میانسال، چهارشانه با قدی متوسط و موهای جوگندمی با چشمان سیاه و براق جلو آمد، پیرمرد گفت: نامت چیست؟ مرد میانسال گفت:  کمبوجیه هستم نام شما چیست؟ و چرا نام من را می پرسید؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت؟ نام من مهم نیست بنده ای هستم از بندگان یزدان پاک و سپس گفت: همسرت کجاست؟ کمبوجیه گفت: در خانه در حال استراحت است اگر کار مهمی است به اینجا بیاورمش .پیرمرد گفت: نه لازم نیست زن آبستنت را اذیت نکن ما به دیدارش می رویم . مرد با تعجب گفت: تو از کجا می دانی که همسر من  باردار است؟ پیرمرد گفت : در لوح محفوظ خداوند دیده بودم. برویم که وقت تنگ است، باید حقیقیتی شگرف را برایتان باز گو کنم. همه اهالی که در میدان جمع شده بودن به خانه کمبوجیه رفتند. پیرمرد با لخندی که اصلا زمینی نمی مانست گفت: نامت چیست ای بانوی پاکدامن؟ زن گفت: ماندانا  پیرمرد گفت: به زودی دختری به دنیا می آوری که دنیا را از تاریکی و پلیدی نجات خواهد بخشید.

کمبوجیه در مقابل همسرش زانو زد و گفت: شنیدی چه گفت. همسرش در حالیکه اشک می ریخت گفت: آری شنیدم

همه اهالی روستا یکصدا گفتند: چگونه نوزادی آن هم دختر می تواند دنیا را از این طلسم شوم تاریکی نجات دهد؟پیرمرد گفت :خوب گوش کنید، سه روز دیگر این زن فرزند دختری به دنیا می آورد که از همان بدو تولد موهایی به رنگ انوار طلایی خورشید دارد، موهایی به بلندی موهای یک دختر 20 ساله، به محض تولد باید موهای او را با این پارچه سفیدی که من به شما می دهم بپوشانید و به طوریکه کسی جز شما از این راز با خبر نشود، وقتی کودک 40 روز شد پدر و مادر نوزاد او را به غار تاریکی در کوهستان وحشت ببرند. و  بعد به کمبوجیه گفت: اینطور وانمود کنید که برای فروش روح خود به اهریمن آمدید و به محض اینکه شیطان خواست وردش را بخواند پارچه سفید را از سر کودک باز کنید و تلالو موهای دختر کاری خواهد کرد که طلسم شیطان نابود شود و زمین دوباره به گرد خورشید بچرخد و حیاتی تازه پیدا کند. ماندانا با نگرانی گفت : ولی ما چیز زیادی برای خوردن نداریم، نهایت بشود یکی دو هفته زنده ماند و من هم شیری ندارم که به کودکم بهم که تا 40 روز زنده بماند. پیرمرد نگاهی به آسمان کرد و گفت: نگران نباش به محض تولد کودک تمام خانه شما گرم می شود و شیر تو به قدری زیاد می شود که اگر در طول روز حتی یک قطره آب هم نخوری بتوانی چند کودک را شیر دهی، فقط باید به محض تولد موهایش را با همین پارچه ی که به تو دادم بپوشانی و تنها بعد از چهل روز آن هم در غار شیطان باز کنی. کمبوجیه با چشمانی اشکبار گفت: قول می دهیم. پیرمرد دستان پسر کوچک کمبوجیه که نامش کوروش بود را گرفت و گفت: نگران نباش خواهرت دنیا را از تاریکی نجات می دهد همانگونه که تو روزی دنیا را با مفهوم عدل و داد آشنا خواهی کرد و سپس همانگونه  که ناگهان آمده بود یکباره غیب شد  و اهالی روستا را در بیم و امید نگاه داشت. درست طبق پیش بینی پیرمرد سه روز بعد ماندانا دختری به دنیا آورد با موهای طلایی، و بلند که نامش را یلدا گذاشتند. طبق توصیه پیرمرد موهای نوزاد را پوشاندن. بعد از تولد نوزاد نه تنها خانه کمبوجیه بلکه کل روستا را گرمایی مطبوع فرا گرفت. روز موعود فرار رسید و یلدای چهل روزه همراه با پدر و مادرش راهی کوهستان وحشت شدن و وقتی قدم به غار شیطان یا همان غار تاریکی گذاشتن، همه جا بوی نای و منجلاب می داد. عده ای زیادی از آدم ها در حالیکه همدیگر را تحقیر می کردن ، فحش می دادن و مسخره می کردن، به کارهای مختلفی از جمله یاد گرفتن وردهای شیطانی مشغول می بودن و شیطان بر تخت سرخ رنگش تکیه داده بود و روی خودش را با پارچه سیاهی پوشانده و با صدای ترسناکی روی به پدر یلدا کرد و گفت: برای چه آمدید؟ کمبویجه گفت: دیگر تحمل سرما و گرسنگی را نداریم ، به اینجا آمدیم تا شاید بتوانیم زنده بمانیم. شیطان قهقهه بلندی زد و گفت: کار خوبی کرده اید. ولی نوزادات کوچک است و روح پاکی دارد به درد من نمی خورد،  مگر پیشکشی باشد برای چشمه مزاب جوشان ته غار. ماندانا از ترس تمام بندش یخ کرد و خواست چیزی بگوید. ولی همسرش مانع شد و با توکل به خدا یکتا گفت: ایرادی ندارد. این نوزاد پیشکش شما و بعد پارچه سفیدی که در سر یلدا بود را باز کرد و به آنی همه جا مثل روز روشن شد.  شیطان جیغ بلندی کشید و به یکباره ناپدید شد. تمام کوهستان شروع به لرزیدن کرد و کمبوجیه همراه با همسرش و نوزاد 40 روزه به سرعت از غار بیرون آمدن و خودشان را به دامنه کوه رساندن و کوهستان همچنان می لرزید و به ناگاه غار تاریکی فرو ریخت و متلاشی شد و کمی بعد هم اولین انوار طلایی خورشید از پشت کوه ها خودش را زمین رساند و نوید حیاتی دوباره را داد.

 

 

پایان

[ سه شنبه 28 آذر 1402برچسب:قصه یلدا و طلسم تاریکی، نویسنده سعید فیضی,

] [ 8:32 ] [ ،سعید فیضی، ]

[ ]

قصه خوانی یلدایی برای دانش آموزان مدرسه ابتدایی سعید کلاته نانوا

 به گزارش روابط عمومی اداره کتابخانه های عمومی جوین، ، برنامه های متنوع فرهنگی به مناسبت شب یلدا به همت کتابخانه عمومی عطاملک جوینی نقاب شهرستان جوین و با مشارکت مدرسه کلاته نانوا برگزار شد...

 سعید فیضی، مسئول کتابخانه عمومی عطاملک جوینی  نقاب شهرستان جوین ضمن گرامیداشت جشن زیبا و پر مفهوم یلدا، گفت: کتابخانه های عمومی به عنوان فرهنگسراهای اجتماعی در تلاش هستند تا بار دیگر جامعه و به ویژه کودکان را با توجه به روند رو به رشد استفاده از فضاهای مجازی از مطالعه تا بازی و سرگرمی، به سمت و سوی کتاب و کتابخوانی هدایت کنند.

وی افزود: برای رسیدن به این هدف ابتدا باید زمینه سازی های لازم انجام شد. یکی از راه های موثر برگزاری برنامه های فرهنگی همچون قصه گویی، معرفی کتاب و ... است.

 در همین راستا، علاوه بر معرفی بخش های مختلف کتابخانه ، نحوه عضویت، برنامه های فرهنگی همچون معرفی کتاب و قصه گویی از کتاب «نقطه» نوشته پیتر اچ. رینولدز از سری کتاب های کتابخوان ما آذر 1402 توسط سعید فیضی، مسئول کتابخانه عمومی عطاملک جوینی نقاب انجام  شد...

آئین تقدیر از اعضای برتر کتابخوان و فعالان حوزه کتاب در شهرستان جوین برگزار شد.

به گزارش روابط عمومی اداره کتابخانه های عمومی شهرستان جوین،  مراسم تقدیر از برگزیدگان مسابقات کتابخوانی، فعالان فرهنگی و کتابخوان های برترکتابخانه عمومی عطاملک جوینی نقاب  با حضور ، حجت الاسلام و المسلمین حسین بوژمهرانی امام جمعه شهر نقاب ، محمد رشیدی فر معاون فرماندار جوین ، خانم زهره سردارآبادی رئیس اداره بهزیستی ، خانم عصمت غلامی رئیس اداره کتابخانه های عمومی شهرستان جوین و فعالان حوزه کتاب در محل سالن جلسات بهزیستی برگزار گردید.

 حجه الاسلام و المسلمین حاج آقای بوژ مهرانی امام جمعه شهرستان نیز در این مراسم ضمن تقدیر از دست اندر کاران عرصه کتاب و کتابخوانی گفت : جایگاه کتاب در بین علماء یک جایگاه ویژه ای است که باعث رشد و شکوفایی انسان می شود

در ادامه آقای سعید فیضی مسئول کتابخانه عمومی عطاملک جوینی نقاب گزارشی از اقدامات فرهنگی انجام گرفته در هفته کتاب در قالب پاورپوینت برای حاضران ارائه داد.

 در پایان به آقایان : امیر صدیقی، علی عباس آبادی کتابخوانان برتر و  از خانم ها عاطفه کریمیان، رعنا علی آبادی، اعظم قنبرآبادی، حدیثه کلاته میمری ، معصومه پارسایی مهر، مهتا غلامررضا زاده، ساناز کلاته آقامحمدی و آقای طاها وحیدی برندگان مسابقات کتابخوانی هفته کتاب و خانم ها فاطمه سردارآبادی ، معصومه نقابی، خدیجه پارسایی مهر، و آقایان : علی آریا کیا و محمد بهرآبادی به عنوان فعالان فرهنگی و همیار کتابخانه تقدیر شد.

[ چهار شنبه 8 آذر 1402برچسب:تقدیر، اعضای برتر، فعلان فرهنگی، هفته کتاب 1402، کتابخانه عطاملک جوینی,

] [ 10:13 ] [ ،سعید فیضی، ]

[ ]