قصه یلدا و طلسم تاریکی (نویسنده : سعید فیضی)
یلدا و طلسم تاریکی (نویسنده سعید فیضی)
یکی بود یکی نبود بزرگتر از خدای مهربان هیچ کسی و هیچ چیزی نبود.
در زمان های قدیم، در یک گوشه از این کهکشان بزرگ، کره ای به نام کره زمین وجود داشت که اهریمن تاریکی بر آن حکمرانی می کرد. اهرمین تاریکی اینقدر قدرت داشت که با طلسم خود حرکت کره زمین را به دور خورشید متوقف کرده بود .روزهای اول که کم کم تاریکی داشت همه جار ا فرا می گرفت مردم کره زمین باور نکردن این طلسم باشد. یکی می گفت: اشکالی ندارد ما اینقدر چراغ داریم که نیازی به خورشید نیست. یکی می گفت: خورشید خیلی بد است من یکبار که در چشم های خورشید نگاه کردم چشمانم تا چند روز هیج کجا را نمی دید.اصلا بهتر خورشید می خواهیم برای چه؟ یکی دیگرگفت: مجبور نیستم خودمان را در هوای گرم باد بزنیم، یکی دیگر می گفت: بهتر اینقدر دور خورشید چرخ می خوردیم که من چند بار خوردم زمین و پام شکست مگر چرخ و فلکه ،ولی مردم نمی دانستن این چند نفری که از خورشید بد می گفتن از نوکرهای همان اهریمن بدجنس هستند که زمین را طلسم کرده است که به دور خورشید نچرخد. سه ماه از زمانی که نور خورشید به زمین نرسیده بود گذشت، کم کم نفت چراغ ها و بخاری های مردم تمام شد. و از سرما نمی توانستند بخوابند تا اینکه یک روز تاریک پیرمردی لاغر اندام با موهای سیاهش که نصف صورتش را پوشانده بود وسط میدان شهر آمد و گفت: مردم اصلا نگران نباشید تا درخت ها و جنگل ها هست چه نیازی به نفت داریم تا خودمان را گرم کنیم و بعد تبرهای به سیاهی شب را بین مردم پخش کرد و بله مردم افتادن به قطع درختان جنگل تا بتوانند خودشان را گرم کنند. همینطور که درخت ها یکی یکی قطع می شد، شیطان بدجنس در کوهی که به کوه وحشت معروف بود در غارش قند توی دلش آب می شد و از اینکه همدستانی چنین حیله گر دارد به خودش می بالید. خلاصه بعد از یک سال که از طلسم شوم شیطان می گذشت، دیگر درختی روی کره زمین نبود و مردم داشتند یکی یکی از سرما و گرسنگی می مردند، چون فهمیده بودن وقتی نور خورشید نباشد نه گرمایی هست و نه غذای برای خوردن، تمام مزارع گندم خشک شده بود. و فقط آنهای زنده می ماندن که به کوهستان وحشت می رفتند و روحشان را به شیطان می فروختند و یوغ بردگی اهریمن را به گردن می انداختند و برده شیطان می شدند. آن وقت شیطان وردی جادویی می خواند و درون آن آدم بدبخت را پر از شعله های حسد و کینه و دشمنی می کرد و آن وقت انسان بیچاره از درون گرم می شد، آن هم با چه؟ با دشمنی ، حسودی ، کینه ، دشنام ، فحش دادن ، مسخره کردن و تحقیر بقیه انسان ها، یعنی یک آدم برای اینکه بتواند در طول روز گرم شود باید کلی حسودی می کرد، کلی فحش می داد و تا می توانست بقیه آدم های دور و برش را مسخره کند تا بتواند زنده بماند و برای غذا خوردن باید از لجنی بدبویی که انتهای غار تاریکی جایی که شیطان خانه داشت و از زمین می جوشید استفاده کند. روزها تاریک و سرد به همین منوال می گذشت و تنها در یک روستای دور افتاده چندین خانواده زندگی می کردند که حاضر نبودند روح شان را به شیطان بفروشند و با هر سختی بود با لباس های گرمی که از قدیم داشتند خودشان را گرم نگاه می داشتند، و از انبار قدیمی که مقداری آذوغه جمع کرده بودند روزگار می گذراندند. ولی روز به روز به سرمای هوا اضافه می شد و هیزم زیادی هم نداشتند و دیگر چیز زیادی از غذاهای که انبار کرده نمانده بود، که پیرمرد سفید موی با چهره نورانی در حالیکه که کتاب بزرگی در دست داشت وارد روستا شد. اهالی که در میدانگاه روستا جمع شده و مشغول دعا به درگاه خداوند برای از بین رفتن طلسم شیطانی بودند، همگی انگار نور امیدی را حس کرده باشند از پیرمرد با آخرین غذای های که برای آنها مانده بود پذیرایی کردند و پیرمرد بعد ازاینکه کمی چای داغ نوشید، دستی به سر پسرکی کوچک کشید که با چشمان قشنگش به پیرمرد نگاه می کرد. پیرمرد گفت نامت چیست پسرم؟ پسرک با لبخند گفت: کوروش پیرمرد روی به اهالی روستا کرد و گفت : پدر این کودک کیست؟ مردی میانسال، چهارشانه با قدی متوسط و موهای جوگندمی با چشمان سیاه و براق جلو آمد، پیرمرد گفت: نامت چیست؟ مرد میانسال گفت: کمبوجیه هستم نام شما چیست؟ و چرا نام من را می پرسید؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت؟ نام من مهم نیست بنده ای هستم از بندگان یزدان پاک و سپس گفت: همسرت کجاست؟ کمبوجیه گفت: در خانه در حال استراحت است اگر کار مهمی است به اینجا بیاورمش .پیرمرد گفت: نه لازم نیست زن آبستنت را اذیت نکن ما به دیدارش می رویم . مرد با تعجب گفت: تو از کجا می دانی که همسر من باردار است؟ پیرمرد گفت : در لوح محفوظ خداوند دیده بودم. برویم که وقت تنگ است، باید حقیقیتی شگرف را برایتان باز گو کنم. همه اهالی که در میدان جمع شده بودن به خانه کمبوجیه رفتند. پیرمرد با لخندی که اصلا زمینی نمی مانست گفت: نامت چیست ای بانوی پاکدامن؟ زن گفت: ماندانا پیرمرد گفت: به زودی دختری به دنیا می آوری که دنیا را از تاریکی و پلیدی نجات خواهد بخشید.
کمبوجیه در مقابل همسرش زانو زد و گفت: شنیدی چه گفت. همسرش در حالیکه اشک می ریخت گفت: آری شنیدم
همه اهالی روستا یکصدا گفتند: چگونه نوزادی آن هم دختر می تواند دنیا را از این طلسم شوم تاریکی نجات دهد؟پیرمرد گفت :خوب گوش کنید، سه روز دیگر این زن فرزند دختری به دنیا می آورد که از همان بدو تولد موهایی به رنگ انوار طلایی خورشید دارد، موهایی به بلندی موهای یک دختر 20 ساله، به محض تولد باید موهای او را با این پارچه سفیدی که من به شما می دهم بپوشانید و به طوریکه کسی جز شما از این راز با خبر نشود، وقتی کودک 40 روز شد پدر و مادر نوزاد او را به غار تاریکی در کوهستان وحشت ببرند. و بعد به کمبوجیه گفت: اینطور وانمود کنید که برای فروش روح خود به اهریمن آمدید و به محض اینکه شیطان خواست وردش را بخواند پارچه سفید را از سر کودک باز کنید و تلالو موهای دختر کاری خواهد کرد که طلسم شیطان نابود شود و زمین دوباره به گرد خورشید بچرخد و حیاتی تازه پیدا کند. ماندانا با نگرانی گفت : ولی ما چیز زیادی برای خوردن نداریم، نهایت بشود یکی دو هفته زنده ماند و من هم شیری ندارم که به کودکم بهم که تا 40 روز زنده بماند. پیرمرد نگاهی به آسمان کرد و گفت: نگران نباش به محض تولد کودک تمام خانه شما گرم می شود و شیر تو به قدری زیاد می شود که اگر در طول روز حتی یک قطره آب هم نخوری بتوانی چند کودک را شیر دهی، فقط باید به محض تولد موهایش را با همین پارچه ی که به تو دادم بپوشانی و تنها بعد از چهل روز آن هم در غار شیطان باز کنی. کمبوجیه با چشمانی اشکبار گفت: قول می دهیم. پیرمرد دستان پسر کوچک کمبوجیه که نامش کوروش بود را گرفت و گفت: نگران نباش خواهرت دنیا را از تاریکی نجات می دهد همانگونه که تو روزی دنیا را با مفهوم عدل و داد آشنا خواهی کرد و سپس همانگونه که ناگهان آمده بود یکباره غیب شد و اهالی روستا را در بیم و امید نگاه داشت. درست طبق پیش بینی پیرمرد سه روز بعد ماندانا دختری به دنیا آورد با موهای طلایی، و بلند که نامش را یلدا گذاشتند. طبق توصیه پیرمرد موهای نوزاد را پوشاندن. بعد از تولد نوزاد نه تنها خانه کمبوجیه بلکه کل روستا را گرمایی مطبوع فرا گرفت. روز موعود فرار رسید و یلدای چهل روزه همراه با پدر و مادرش راهی کوهستان وحشت شدن و وقتی قدم به غار شیطان یا همان غار تاریکی گذاشتن، همه جا بوی نای و منجلاب می داد. عده ای زیادی از آدم ها در حالیکه همدیگر را تحقیر می کردن ، فحش می دادن و مسخره می کردن، به کارهای مختلفی از جمله یاد گرفتن وردهای شیطانی مشغول می بودن و شیطان بر تخت سرخ رنگش تکیه داده بود و روی خودش را با پارچه سیاهی پوشانده و با صدای ترسناکی روی به پدر یلدا کرد و گفت: برای چه آمدید؟ کمبویجه گفت: دیگر تحمل سرما و گرسنگی را نداریم ، به اینجا آمدیم تا شاید بتوانیم زنده بمانیم. شیطان قهقهه بلندی زد و گفت: کار خوبی کرده اید. ولی نوزادات کوچک است و روح پاکی دارد به درد من نمی خورد، مگر پیشکشی باشد برای چشمه مزاب جوشان ته غار. ماندانا از ترس تمام بندش یخ کرد و خواست چیزی بگوید. ولی همسرش مانع شد و با توکل به خدا یکتا گفت: ایرادی ندارد. این نوزاد پیشکش شما و بعد پارچه سفیدی که در سر یلدا بود را باز کرد و به آنی همه جا مثل روز روشن شد. شیطان جیغ بلندی کشید و به یکباره ناپدید شد. تمام کوهستان شروع به لرزیدن کرد و کمبوجیه همراه با همسرش و نوزاد 40 روزه به سرعت از غار بیرون آمدن و خودشان را به دامنه کوه رساندن و کوهستان همچنان می لرزید و به ناگاه غار تاریکی فرو ریخت و متلاشی شد و کمی بعد هم اولین انوار طلایی خورشید از پشت کوه ها خودش را زمین رساند و نوید حیاتی دوباره را داد.
پایان
نظرات شما عزیزان:
[ سه شنبه 28 آذر 1402برچسب:قصه یلدا و طلسم تاریکی، نویسنده سعید فیضی,
] [ 8:32 ] [ ،سعید فیضی، ][