بابا نظر خاطرات شفاهی شهید نظرنژاد

کتابخانه عمومی عطاملک جوینی

قفسه های کتاب کتابخانه عطاملک شهر نقاب به روی همگان باز است!!!

بابا نظر خاطرات شفاهی شهید نظرنژاد

بابا نظر خاطرات شفاهی شهید نظرنژاد
 
شاید این مرد، محمدحسن نظرنژاد، در میان همه کسانی که جنگ هشت ساله را تجربه کرده‌اند یک استثنا باشد. او برای اولین بار سال 1358 به کردستان رفت تا آتشی که دست غریبه‌ها آن را روشن کرده بود، خاموش کند، هفده سال بعد یعنی در سال 1375 برای آخرین بار به کردستان رفت تا آغاز و پایان زندگی‌اش در کوه‌ها و قله‌ها نوشته شود.
  

کتاب خاطرات شفاهی بابانظر حاصل گفت‌وشنود 36 ساعته سیدحسن بیضایی با اوست. این مجموعه در هجده فصل تدوین شده است که بخش آخر کتاب به عکس و اسناد اختصاص دارد. شاید این مرد، محمدحسن نظرنژاد، در میان همه کسانی که جنگ هشت ساله را تجربه کرده‌اند یک استثنا باشد. او برای اولین بار سال 1358 به کردستان رفت تا آتشی که دست غریبه‌ها آن را روشن کرده بود، خاموش کند، هفده سال بعد یعنی در سال 1375 برای آخرین بار به کردستان رفت تا آغاز و پایان زندگی‌اش در کوه‌ها و قله‌ها نوشته شود.

وی از یک خانواده روحانی بود که در ضمن فعالیت سیاسی نیز می‌کردند. آن‌ها هیچگاه در مقابل ظلم و زور کوتاه نیامدند و به هر ترتیب مبارزه کردند و بر سر آیین و عقاید خود با کمال میل شربت شهادت را نوشیدند.

محمدحسن نظرنژاد از بنیان‌گزاران مسابقات پاچوخه در مشهد بودکه معمولاً روزهای جمعه بین جوانان برگزار می‌شد. بنا به گفته خودش: «مسابقات را به این علت راه انداختیم که سینماها وضعیت ناهنجاری داشتند، کوچه و بازار هم که وضعیتی بدتر داشت. به همین خاطر روزهای جمعه با عده زیادی جمع می‌شدیم و عد‌ه‌ای دیگر را به عنوان تماشاچی دور خود جمع می‌کردیم. مدتی بعد به خاطر اینکه از قوت جسمی برخوردار بودم در کشتی پاچوخه استان خراسان یکی از سرشناس‌ترین کشتی‌گیران شدم.»

وی به خاطر اینک حاضر نشد عضو حزب رستاخیز شود، ده، دوازده روز تحت بازجویی قرار گرفت و کتک مفصلی خورد. در آخر نیز با پادرمیانی شخصی به نام سرگرد علوی آزاد شد.

فعالیت سیاسی او پس از آزادی از ساواک و از طریق حاج سیدعلی موسوی خراسانی و آقای صبوری آغاز شد. کارش بیشتر نظامی بود تا تبلیغاتی.

فصل دوم این مجموعه به فعالیت‌های انقلابی او که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران انجام شد اختصاص دارد.

در این رابطه آمده است: مدتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در گروه ضربت مالک‌اشتر مشغول شد. پس از آنکه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد از جمله صد و شصت نفری بود که برای ورود به سپاه امتحان داد و پذیرفته شد.

«اولین مأموریتی که از طرف سپاه به من واگذار شد، مسئولیت بخشی از عملیات سپاه برای کنترل مرز افغانستان بود، از آن قسمت اسلحه زیادی وارد کشور شد. دو ماه این مسئولیت را بر عهده داشتم و در این مدت دو بار با نیروهای افغانی به خاطر ورود غیرمجاز به کشورمان درگیر شدم. وی در کردستان نیز عملیات سخت و موفقیت‌آمیزی را بر علیه دموکرات‌ها و کومله‌ها و گروه‌ها و فرقه‌های دیگر ضدانقلاب انجام داد.

«سمت پل جاده بانه ارتفاع بلندی قرار داشت. وقتی دمکرات‌ها مجبور شدند پل را رها کنند، رفتند تا ارتفاع را دور بزنند، می‌خواستند بروند روی ارتفاع و از آن قسمت جاده را ناامن کنند، به دستور دکتر چمران، من و دو نفر دیگر به نام‌های علیمردانی و علی‌زاده که ایشان روحانی بود و در قسمت فرهنگی سپاه کار می‌کرد، به همراه پانزده نفر از کلاه‌سبزهای ارتش مأمور شدیم با دو هلی‌کوپتر روی ارتفاع پیاده شویم. ارتفاع حلقه مانند بود و پیچ خوردگی داشت. دمکرات‌ها می‌خواستند از پیچ بالا بیایند و قله را تصرف کنند. ما هم رفتیم روی قله پیاده شدیم. علیمردانی از سمت چپ و علی‌زاده از سمت راست من حرکت می‌کردند. مقداری که آمدیم دیدیم چهارده، پانزده‌ نفر دمکرات‌ دارند بالا می‌آیند فاصله‌مان با آن‌ها بیشتر از صد قدم نبود. سرگردی که فرمانده ارتشی‌ها بود به محض دیدن آن‌ها به نیروهایش دستور آتش و عقب‌نشینی داد. عقب‌نشینی کردند و رفتند. خیلی ناراحت شدم به علیمردانی گفتم: چکار کنیم این‌ها که رفتند. گفت: من آتش می‌کنم تو برو جلو. آن دو تیراندازی کردند و من از وسط دویدم سنگی را پیش رو دیدم. خواستم به پشت آن برسم که دیدم یکی از دمکرات‌ها بالا آمد، قد راست کرد و خواست با اسلحه برنو مرا بزند. من هم فرصت شلیک نداشتم. ناگهان صدای تیر شنیدم تیر علیمردانی بود که درست به وسط پیشانی او خورد. دویدم پشت سنگ و از آنجا تیراندازی کردم یکی از سمت راست من تیراندازی می‌کرد. یک تیر به خشاب اسلحه علی‌زاده خورد. دومی خورد به دستش و زخمی شد. علی‌زاده دو تا از خشاب‌های خود را به سمت من پرتاب کرد خشاب‌ها را گرفتم و گفتم شما زمین‌گیر شو که خونریزی‌ات زیاد نشود. علیمردانی از سمت چپ به من رسید و گفت: شما حرکت کنید من از پشت سر حمایت می‌کنم. خودم را جلوتر کشیدم ناگهان چهارده پانزده نفر به شصت قدمی ما رسیدند. علیمردانی بلند شد و گفت: یا حسین(ع) صدای رگبار اسلحه او را شنیدم، من هم پشت سرش بلند شدم فرصتی به آن‌ها برای تیراندازی ندادیم چهل فشنگی که در اسلحه من و علیمردانی بود ظرف دو سه ثانیه خالی شد، آن‌ها می‌خواستند خودشان را زیر تخته سنگی که ما پشت آن بودیم برسانند که ما زودتر رسیدیم.

از بلندی به جنازه‌های آن‌ها نگاه می‌کردیم که یکباره دیدم برادران کلاه سبز ارتش ظاهر شدند آن‌ها اسلحه‌ها را جمع کردند. سرگرد آمد و صورت من و علیمردانی را بوسید با بی‌سیم‌ هلی‌کوپتر خواست تا بیاید و ما را ببرد.

هم‌چنین در فصل دیگری از کتاب به رشادت‌ها و فداکار‌ی‌های شهید محمدحسن نظرنژاد در جبهه‌های جنوب در طی عملیات متعدد اشاره شده است.

در یکی از این عملیات‌ها حدود چهل نفر برای آنکه بتوانند شب‌ها تانک‌ها و فرماندهان دشمن را بزنند، بالاتر از حمیدیه- مقابل یک ساختمان متروک مدرسه، تونلی زدند و آن را با شاخ و برگ درختان پوشانند. شب‌ها با چند گلوله آرپی‌چی از پشت سر دشمن می‌زدند و فرار می‌کردند عراقی‌ها نیروهای گشتی‌شان را می‌فرستادند و چیزی دستگیرشان نمی‌شد.

«یک روز غروب، هلی‌کوپتر عراقی‌ها در آسمان ظاهر شد می‌خواستند ما را پیدا کنند. مقداری که تجسس کردند آمدند نزدیک ساختمانی که ما آن را پوشش داده بودیم. بالای ساختمان یک کالیبر پنجاه گذاشته بودیم. هلی‌کوپتر قصد نشستن داشت به بچه‌ها گفتم شلیک نکنند تا وقتی پیاده شدند اسیرشان کنیم. یک بسیجی بود به نام قاسم قاسمی که نشست و تیراندازی کرد. بلافاصله هلی‌کوپتر خودش را بالا کشید. به کالیبر پنجاه روی پشت بام گفتم بزند. تیربار ژ-سه هم داشتیم. هلی‌کوپتر آنقدر دور خودش چرخید تا رفت و بین عراقی‌ها سقوط کرد.

در آن جا متوجه شدند که ما کجا مستقر شده‌ایم. آنجا را به موشک بستند. یک ستوان از نیروهای اطلاعات ارتش و سه نفر از بچه‌های بسیج مجروح شدند. جنگل هم آتش گرفت. دیدیم منطقه لو رفته به بچه‌ها گفتم حرکت کنند. جاده‌ای که از قبل آماده کرده بودیم زیر آتش بود. باید از کانال آب رد می‌شدیم. درخت‌های گز را بردیم و توی آب انداختیم. لندوری که داشتیم، رد شد زخمی‌ها را در آن گذاشتیم و حرکت کردیم.»

شهید محمدحسن نظرنژاد، در آذرماه 1361 رسماً به عنوان مسئول محور تیپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد. قرارگاه این تیپ در تپه سبز بود، سه چهار کیلومتر پایین‌تر از جنگل که دو راهی چزابه را به فکه وصل می‌کرد. در هشتم بهمن‌ماه 1361 دستور عملیات بزرگ از طریق قرارگاه عملیات به تیپ 21 امام رضا ابلاغ شد. در این رابطه نقشه‌ای طراحی شده بود که بسیار بلند پروازانه بود به نقل از کتاب اگر بعضی مسائل نفوذی و جاسوسی گریبانگیر نمی‌شد بخش عمده‌ای از خاک عراق، از دستش خارج می‌شد.

هشم اسفند 1361 ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله، یا الله» آغاز شد که به خاطر عللی که در بالا به آن اشاره شد عملیات متوقف و ناکام ماند.

در عملیات دیگری با رمز یا فاطمه زهرا(س) در مرحله اول، لشکرها خط دفاعی دشمن را شکستند. قرار بود، وی گروهانی را برای پشتیبانی و کمک بفرستد.

«یک گروهان از گردان مصطفی قومی آوردم. کنار کانال، گروهان را به چراغی واگذار کردم بعد خودمان حرکت کردیم به سمت خط دومی که نیروها بودند، نرسید به کانال دوم، متوجه شدم که از سمت ارتفاعات 113 یکی پی.ام.پی به سمت جیپ ما شلیک می‌کند.

اول فکر کردم که با کالیبرش زد بعد دیدم نه، این شیء قرمزی که می‌آید، خیلی کند حرکت می‌کند. فهمیدم موشک مالیوتکا است چون موشک مالیوتکا حدود پانزده ثانیه طول می‌کشد تا به مقصد برسد. با تمام قدرت، طوری پیچیدم که ماشین را چپ کنم. حساب کردم که اگر جیپ را چپ کنم ما به بیرون پرت می‌شویم و موشک هم به جیپ نمی‌خورد. جیپ روی جاده شنی تک چرخ زد و حدود پنج ثانیه روی چرخ‌های یک طرف حرکت کرد، چپ هم نشد. موشک از سر جیپ رد شد و دیفرانسیل ماشین را گرفت. جیپ به سمت آسمان پرت شد و من معلق زنان روی زمین افتادم. اول که خوردم زمین زود بلند شدم و ایستادم. یک نگاهی کردم دیدم که تکه‌های بدن آقای دودمان روی زمین افتاد، آقای قرص زر هم پایش کنده شد و یک طرف افتاد باقی بدن او طرف دیگر افتاده بود. ملک‌نژاد کنارش افتاده بود و مرتب یاحسین یاحسین می‌گفت. خیلی آرام پا کشیدم که بالای سر ملک‌نژاد بروم اما به زمین افتادم. می‌خواستم بلند شوم دیدم پاهایم تکان نمی‌خورند. دستم را زیر پایم انداختم اما دیدم به طرفی افتاد متوجه شدم که پاهایم طوری شده‌اند.

ستون فقراتم به شدت درد می‌کرد به قدری که نفسم به سختی بالا می‌آمد دستم را روی قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. تنفسم کمی بهتر شد. خودم را چرخاندم خواستم پاهایم را جمع کنم دیدم جمع نمی‌شود و دیگر هیچ اراده‌ای روی آن‌ها ندارم. همین موقع دو تا از بچه‌های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند ناگهان گفتم: اول آقای ملک‌نژاد را بردارید.

گفتند ایشان شهید شده‌اند. مرا روی برانکارد گذاشتند و به اورژانس لشکر 31 عاشورا بردند.»

 وی پس از یکی از این عملیات‌ها از طریق سهمیه لشکر امام رضا(ع) که سپاه بودجه آن را تأمین می‌کرد عازم مکه شد و پس از بازگشت بار دیگر به اهواز اعزام شد و از آنجا به جزیره مجنون فرستاده شد و بار دیگر عملیات‌های و پاتک‌ها و بار دیگر شهادت دوستان و یاران خود را شاهد بود. در تمام این مدت جراحات سختی خورد و ترکش‌های بسیاری در بدنش فرو ماند. چشم چپش را از دست داد. گوشش عفونت کرد. ترکشی در بالای پرده مغزش جاخوش کرد پاهایش و ستون فقراتش پر از آسیب‌دیدگی جراحت و ترکش بود.

انگار ستون جبهه شده بود به محضر آنکه برای معالجه به تهران یا مشهد برای چند روزی می‌رفت مرتب به او پیغام می‌دادند برگردد. بدون او کارها در جبهه پیش نمی‌رفت وی با حاج باقر قالیباف در کنار یکدیگر در جبهه‌ها همفکری‌ها و همکاری‌های زیادی داشتند دستش آنقدر به خاک جبهه متبرک شده بود که پدرش هنگام مرگ از وی خواست تا اولین کسی باشد که رویش خاک بریزد.

«پدرم خیلی آرام دستش را دراز کرد و من دستم را گذاشتم توی دستش. آهسته سرم را جلو بردم. گفت: دوست دارم اولین کسی که خاک رویم می‌ریزد، تو باشی. نگذار که دیگران رویم خاک بریزند. شاید غبار جبهه هنوز در وجود تو باشد و این غبار مرا از فشار قبر نجات دهد.»

در این کتاب می‌خوانیم که او در تمام زندگیش چگونه به خدا و ائمه اطهار دلبستگی داشت. هیچگاه از وظایف دینی و اسلامیش قصور نکرد حتی در تکان‌دهنده‌ترین لحظات عمرش که دشمن را پشت سرش می‌دید. «جنگ به درگیری تن به تن رسیده بود نیروهای دشمن به دژ رسیدند. بچه‌های ما با نارنجک دستی و کلاشینکف سعی می‌کردند جلوی دشمن را بگیرند. گرد و غبار سنگینی بر منطقه حاکم شده بود. زمین زیر پاهایم می‌لرزید. روی دژ که حرکت می‌کردی، مثل گهواره تکان می‌خورد! با این وضعیت، در هر سنگر دو سه نفر می‌جنگیدند و یک نفر نماز می‌خواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دویدن خواندم. فقط در زمان سجده و رکوع بود که در مسیر قبله می‌ایستادم. پس از سجده و رکوع باز حرکت می‌کردم. در دوران جنگ هیچوقت نشسته نماز نخواندم. چرا که شک نداشتم در روحیه بچه‌ها تأثیر مستقیم می‌گذارد. مجبور بودم حین نماز به بچه‌هایی که در خطر می‌افتادند، اشاره کنم.»

در جنگی که علاوه بر آنکه ناعادلانه و تحمیلی بود نیروهای جاسوس- منافق، ساواکی‌های زمان شاه و غیره بودند، که در نیروهای ما رخنه می‌کردند و از آن‌ها اطلاعات می‌گرفتند، به خصوص در مناطقی مثل کردستان که اگر ایمان و اعتقاد راسخ آن‌ها نبود چه بسا شکست حتمی می‌شد.

«محمدحسن نظرنژاد در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید: جاسوس‌ها خیلی راحت می‌آمدند و از بچه‌های بسیج اخبار می‌گرفتند. بچه‌هایی را که برای خوردن صبحانه. ناهار، شام می‌نشستند، خیلی تحویل می‌گرفتند. طبیعی بود که بین صحبت‌ها اگر سؤال‌‌هایی می‌کردند، بچه‌ها جواب می‌دادند. مثلاً می‌گفتند که لشکر ما در فلان محل مستقر است. نکته جالب این است که شاید خیلی‌ها تصور می‌کردند بچه‌های ما را کردها شهید می‌کنند. اما این جور نبود. در خیلی از جاها که ما درگیر می‌شدیم و آن‌ها را دستگیر می‌کردیم می‌دیدیم که طرف تبریزی، تهرانی، مشهدی و یا اصفهانی است. اغلب آن‌ها از ارتشی‌های فراری و ساواکی‌های زمان شاه بودند. این‌ها از خلاء فرهنگی مردم کردستان مربوط به دوران قبل از انقلاب، سوء استفاده می‌کردند.»

او در حدود بیست و پنج عملیات، مستقیماً شرکت داشت اما به گفته خودش هیچ عملیاتی مثل عملیات نصر هشت برایش شیرین نبود.

«در شب اول عملیات که بچه‌ها ارتفاعات را گرفتند، یک شهید هم نداشتیم حالا اگر یکی دوتایی هم بود، من اطلاع پیدا نکردم. تعداد محدودی هم زخمی داشتیم. علتش این بود که دشمن در آن دوره زمانی، نیروهایش را مرخص می‌کرد. عراقی‌ها اصلاً آمادگی درگیری با ما را نداشتند عملیات نصر هشت، هر چند عملیات شیرینی بود اما شب قبل از آن شب تلخی بود. در هیچ عملیاتی مثل نصر هشت خداحافظی نکردیم. واقعاً شب عاشورا بود یعنی وقایعی که شب عاشورا بین اصحاب امام پیش آمد، در آن جا هم صورت گرفت. گریه‌ و زاری و بوسیدن و بغل کردن در میان بچه‌ها موج می‌زد. بعضی وقتها بچه‌ها ده، دوازده دقیقه همدیگر را بغل می‌گرفتند و رها نمی‌کردند.

هنگامی که حضرت امام (ره) قطعنامه را پذیرفتند. همه از شدت ناراحتی گریه کردند. اما اطاعت از ولایت فقیه را شرط لازم برای خود می‌دانستند.

وی سال 1368 بود که گوش چپش عفونت کرد نامه‌ای به آقای محسن رضایی نوشت ایشان هم او را به آلمان برای معالجه اعزام کرد. در آنجا روزهای غربت و دورافتادگی از وطن و دیار خود و همینطور جبهه و یاران شهید خودش را تجربه کرد.

گرچه منافقین در آنجا هم دست‌بردار نبودند. اغلب به بهانه‌های مختلف می‌آمدند و رزمندگان مجروح را کتک می‌زدند.

روز دوشنبه چهارده خرداد 1368 خبر ارتحال امام را از طریق دوستش شنید و با صدای بلند گریست بعد از آن که حضرت امام(ره) از دنیا رفت منافقین در آلمان خیلی فعال شده بودند.

«یک روز روی تخت دراز کشیده بودم. دو جوان یکی حدود 22 ساله و دیگری هفده- هجده ساله با یک شاخه گل به اتاق من آمدند. فهمیدم که این‌ها باید از منافقین باشند. بلافاصله دکمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنیده بودم که آن‌ها می‌آیند و بچه‌ها را با چاقو می‌زنند. برای همین یک تکه آهن زیر تختم مخفی کرده بودم. جوان هفده ساله جلو آمد و پرسید: چی شده گفتم: پاهایم فلج است. گفت: در بخش گوش چکار می‌کنی؟ گفتم: گوشم خراب بوده، آمده‌ام عمل کنم. با خیال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم و به دیوار زدم. جوان دیگر با یک قمه جلو پرید، تا جلو آمد با میله‌ای که دستم بود، بر سرش کوبیدم. سرش شکست و افتاد. سر و صدا پیچید و سر پرستار آن جا به نام باربارا آمد. فوری کارتی درآورد و جلوی سینه‌اش آویزان کرد. بعد دستبند را درآورد و آن دو را دستبند زد.

«به من توصیه کردند بهتر است بیمارستان را ترک کنید و روزی یک بار شما را به این جا بیاورند تا دکتر ببیند. ممکن است این‌ها با اسلحه به سراغ شما بیایند. از بیمارستان تا محل اقامتم 120 کیلومتر راه بود. مجبور شدم بیمارستان را ترک کنم.»

محمدحسن نظرنژاد معروف به بابانظر تاریخ زنده بچه‌های سپاه و بسیج خراسان در جبهه و جنگ بود.

«در سوم تیر 1368 به ایران بازگشتم. ساعت یک بامداد وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدیم. شهر تهران را سیاه‌پوش دیدم. به هر کس که نگاه می‌کردم چهره غمزده‌ای داشت. دلم به شدت گرفته بود و لذت در وطن بودن را احساس نمی‌کردم.»

آن روزها او یک داوطلب ساده اما نترس و فهیم بود که به همه زیبایی‌ این آب و خاک دلبسته بود. در سال‌های جنگ او به قائم مقامی فرماندهی لشکر هم رسید. لشکری که بچه‌های خراسان بیرق آن را بالا برده بودند.

جنگ محمدحسن نظرنژاد را بابانظر کرد. مانند پدری سایه‌اش روی سنگرها و خاکریزها بود و خراسانی‌ها طعم شجاعت و تدبیر او را در شب‌ها و روزهای عملیات برای همیشه در کام دلشان نگه خواهند داشت.

بابانظر بیش از صد و چهل ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‌اش شکافت، گازهای شیمیایی به ریه‌هایش رسید و... وقتی جنگ تمام شد صد و شصت ترکش به بدن او خورده بود که تنها پنجاه و هفت ترکش از سر تا پایش بیرون زد اما صد و سه ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومنداو که روزی از پهلوانان خراسان بود به یادگار ماند. آن روزها برایش نود و پنج درصد مجروحیت نوشتند.

سال‌ها پس از پایان جنگ، این بار سردار محمدحسن نظرنژاد به عنوان مسئول عملیات لشکر 5 نصر خراسان راهی کردستان می‌شود تا از واحدهای لشکر بازدید کند، آن روز، روز هفتم مردادماه 1375 بود که به ارتفاعات کفارستان می‌رسند. در دل همان کوه‌ها و قله‌ها که روزی جوانی او را دیده بودند. به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس می‌شود او را برای مداوا به مقرهای پایین‌دست می‌رسانند اما دیگر دیر شده بود.

امروز این مرد، این پهلوان با آن‌ همه زخم و درد و جان‌فشانی در گمنامی هم یک استثنا است. این مجموعه، تاریخی مدون از جنگ، شهادت، مقاومت و دفاع سرسختانه از خاک و کیان است. تاریخی است از دوران سیاه شاه و ساواک. تاریخ رزمندگانی است که یا به شهادت رسیدند و یا در بیمارستان‌ها و آسایشگاه‌ها در گمنامی به سر می‌برند.

کتاب حاضر برای کسانی که طعم جنگ و شهادت را نچشیده‌اند و فضای آن را لمس نکرده‌اند و یا آنان که از یادآوری آن روزها حس زیبای عشق و مقاومت را درک می‌کنند کتابی آمیخته با لذت و دریافت است.   

جهت تهیه این کتاب به کتابخانه عطاملک جوینی مراجعه نمایید.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:بابا نظر,کتابخانه عطاملک جوینی,

] [ 19:8 ] [ ،سعید فیضی، ]

[ ]