داستان سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم

کتابخانه عمومی عطاملک جوینی

قفسه های کتاب کتابخانه عطاملک شهر نقاب به روی همگان باز است!!!

داستان سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم

دراوایل سلطنت رضاشاه، محبوبه، دختر یکی ازاعیان تهران به نام بصیرالملک، درسن پانزده سالگی به شاگرد نجّار محلّه، رحیم، دل می بازد، و این در حالی است که جوانان بسیاری از جمله پسر عطاءالدوله، یکی دیگر از اعیان تهران و منصور، پسرعموی محبوبه، خواستگار اویند.
در شرح صحنه های گوناگون دیدار محبوبه و رحیم، نویسنده، گاه با قلمی گرم و جذّاب، حکایت دلباختگی محبوبه را بیان می کند و با شرح زیبائی رحیم در چشم محبوبه و شیرین زبانی های اودر برابر دخترک معصوم، قدرت کورکننده عشق نوجوانی را به رخ خواننده می کشد. سر انجام بصیرالملک، با همه شرافت و اشرافیتش، تسلیم اراده دخترک جوان می شود، و محبوبه درمراسمی که بیشتر به سوک شبیه است تا به سور عروسی به عقد رحیم نجّار در می آید:

عروسی من داستان دیگری بود. سوت و کور بود. هیچ کس دل و دماغ نداشت. خودم از همه بی حوصله تر بودم. می خواستم زودتراز آن خانه فرار کنم و ازاین همه فشار روحی راحت بشوم.
پنجشنبه ازصبح مادرم و آقاجان کزکرده و گوشه ای نشسته بودند. دایه جانم به کمک خجسته دراتاق گوشواره بساط شیرینی و شربت و میوه مختصری چیدند و لاله گذاشتند. خبری از آیینه و شمعدان نبود. سفره عقدی درکار نبود. زمین تا آسمان با عروسی خواهرم تفاوت داشت. ولی منهم گله ای نداشتم. اصلاً متوَجّه این چیزها نبودم. حواسم جای دیگر بود. اگر دایه جان نبود، همان چهارتا شیرینی هم درآن اتاق کوچک وجود نداشت. خواهرم نزهت برای ناهار آمد. شوهرش بهانه ای یافته و برای سرکشی به ده رفته بود. می دانستم ازداشتن چنین باجناقی عار دارد. کسی نپرسید چرا نصیرخان نیامد! خواهرم از خجالت حتی بچه اش راهم نیاورده بود تا مجبور نشود دایه اش را هم بیاورد که داماد را ببیند. روحیه نصیرخان هم دست کمی از پدر و مادرم نداشت.

هوا کم کم خنک می شد. اوّل پاییز بود. درها را رو به حیاط بسته بودند. حدودیک ساعت به غروبمانده عاقد برای خواندن خطبه عقد آمد. بعد سروکله رحیم ومادرش پیدا شد. رحیم درلباس نو، با کت و شلوار وجلیقه و ارسی های چرم مشکی، بازهم همان موهای پریشان راداشت. واقعاً زیبا و خواستنی شده بود، گرچه من اورا در همان لباده و پیراهن یقه باز بیشتر می پسندیدم. انگار دراین لباس ها کمی معذّب بود.
مادرش زنی ریزه میزه و لاغر بود که زیور خانم نام داشت. موهای سفیدش راحنا بسته وازوسط فرق بازکرده بود که از زیر چارقد ململ پیدا بود. چشم های ریز وسیاهی داشت که با سرمه سیاه تر شده بودند. بینی قلمی و لب های متناسب او بی شباهت به بینی و لب های رحیم نبود. می ماند چشم های درشت رحیم که قهراً باید به پدرش رفته باشد. زیور خانم رفتار تند و تیزی داشت. پیراهن چیت گلدار نویی به تن کرده بود و به محض ورود به اتاق، درحالی که از ذوق و شوق سرازپا نمی شناخت، کلَّه قندی را که به همراه داشت برزمین گذاشت و با دو ماچ محکم لپ های بزک کرده مرا بوسید و با شوق فراوان گفت: “آرزوی چنین روزی را برای پسرم داشتم.”
بوی گلاب نمی داد. من باصورت بند انداخته و بزک کرده با لباس ساتن صورتی که برای خواستگاری پسر شازده دوخته بودند نشسته بودم و انگار خواب می بینم. فقط دلم می خواست رحیم که پیش ازعقد توی حیاط ایستاده بود زودتر بیاید و مرا ببرد، تا از زیر این نگاه های کنجکاو، غمگین و یا ناراضی، از این بروبیای مصنوعی که دایه و دده خانم به راه انداخته بودند، ازاین مراسم حقارت بار که برایم ترتیب داده بودند، زودتر خلاص شوم. عاقد به اتاق پنج دری که پدرم با بی اعتنایی و با چهره ای گرفته درآن نشسته بود رفت و پشت در اتاق گوشواره که من درآن بودم قرار گرفت و خطبه را خواند. وقتی به مبلغ مهریه که پدرم دوهزارو پانصد تومان قرار داده بود رسید، مادر رحیم با چنگ به گونه اش زد و گفت: “وای خدا مرگم بدهد الهی!”

خطبه سه بار خوانده شد. باید صبر می کردم و بعد از گرفتن زیرلفظی بله را می گفتم. ولی ترسیدم. ترسیدم که آن هاچیزی برای زیرلفظی نداشته باشند. پس دردفعه سوم بلافاصله بله گفتم. دده خانم برسرمنقل وپول شاباش کرد که مادر رحیم و خجسته خنده کنان جمع می کردند. حقارت مجلس دل آزار بود. تلاش های معصومانه خجسته وکوشش های پرمهر دده خانم و دایه جانم کافی نبود. کافی نبود تا واقعیت ها را وارونه جلوه دهند. تابراین واقعیت که پدر و مادرم این داماد را نمی خواستند سرپوش بگذارد. تا تنگی دست اورا پنهان کند. مادر رحیم شادمانه می خندید و نقل به دهان می گذاشت. بعد رحیم آمد و من دیگر غیراز او هیچ چیز ندیدم. همان چشمان درشت، پوست تیره و همان لبخند شیطنت بار. اشتباه کرده بودم، با کت وشلوار خواستنی تر هم شده بود. دایه دستش راگرفت و آورد و کنارمن نشست. دست درجیب کرد. یک جفت گوشواره طلا بیرون آورد و کف دست من گذاشت. بعد مادرش جلو آمد. یک النگوی طلا به دستم کرد و بازمرا بوسید. انگشتر جواهرنشانی درکار نبود که برق آن چشم همه راخیره کند. درعوض من خیره به برق چشمان او نگاه می کردم. هیچ عروسی در دنیا دلگرفته تر و خوشبخت تر ازمن نبود. مخصوصاً وقتی که با دست محکم مردانه اش دست کوچک و نرم مراگرفت و گفت: “آخر زن خودم شدی!” و باز همان لبخند شیطنت آمیز لب هایش را ازهم گشود و دندان های ردیف مرواریدگونه اش را به نمایش گذاشت.
خواهر بزرگ ترم که با اندوه و یأس درآستانه دراتاق ایستاده بود و با دلی گرفته تماشا می کرد، جلو آمد. یک جفت النگوی پت و پهن به دستم کرد و مرا بوسید. یک کلام با رحیم صحبت نکرد. شک داشتم که حتی نیم نگاهی هم به چهره او افکنده باشد. نمی دانستم آیا اگر او را در خیابان ببیند باز می شناسد یا نه؟ سکوتی برقرار شد. مادر رحیم برای شکستن آن سکوت تلخ هِل کشید و هلهله کرد. دایه یک سینی برداشت وضرب گرفت. مادر رحیم و دده خانم و خجسته دست می زدند. پدرم بامشت به درکوفت. انگارکه به قلب من می کوبد. به صدای بلند وخشنی گفت: “چه خبرته؟ صدایت را سرت انداخته ای دایه خانم؟”
دایه از این سو با رنجش آشکاری گفت: “وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود. شادی می کنیم دیگر. شگون دارد.”

پدرم آمرانه فریاد زد: “دنبک را بده دستشان ببرند خانه شان تاکلَه سحر هرقدر می خواهند بزنند. این جا این سر و صداها را راه نینداز.”
دایه سرخورده و دلخور سینی را زمین گذاشت. دیگر نمی دانستیم چه باید بکنیم. خواهر بزرگم رفت و برگشت و پیغام آورد: “محبوب، بیا آقاجان با تو کار دارند.”

فقط بامن. رحیم گویی اصلاً وجود نداشت. از جا بلند شدم و وارد پنج دری شدم و در را پشت سرم بستم. پدرم روی یک مبل افتاده بود. سر را بر پشتی مبل نهاده، پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود. مچ پای راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. نه تنها تکمه کتش باز بود، بلکه نیمی از تکمه های بالای جلیقه و یقه پیراهنش نیز گشوده بود. مثل این که احساس تنگی نفس می کرد. هرگز او را این قدر آشفته حال و نامرتب ندیده بودم. دست ها را بی حس و حال روی دسته مبل نهاده ومچ دست هایش ازدسته مبل روبه پایین آویزان بود. رنگ به صورت نداشت وبه سقف خیره بود. جواهری را ازچنگش به یغما برده بودند. مادرم درلبه پنجره نشسته وبه شیشه های رنگین ارسی تکیه داده بود. انگار او نیزجان دربدن نداشت. حتی چادرنیزبرسرنیفکنده بود. باپیراهن گلدار آنجا نشسته بود ودست هارا سست و بی جان برزانوانداخته بود. مراکه دید برخاست و جلو آمد. یک انگشتر الماس نسبتاً درشت پیش آورد و دردست من گذاشت. نگفت مبارک باشد. گفت: “این راازمن یادگاری داشته باش.” و اشکریزان از در دیگر اتاق خارج شد.

پدرم مدّتی ساکت ماند. من نمی دانستم چه باید بکنم. هم چنان سر به زیر افکنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم درکنارم بود. پدرم رو به سقف کرد. با صدای آهسته و بی جان گفت: “به تو گفته بودم ماهی سی تومان کمک خرجی برایت می فرستم؟”
می خواستم بگویم شما کی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم: “نه آقاجان.”
“می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد.”
بازحمت زیاد دست راست را بالابرد ودرجیب داخل جلیقه کرد. یک سینه ریز مجلّل طلا از آن بیرون کشید و به طرفم دراز کرد: “بیا بگیر. این برای توست.” با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم. “بینداز گردنت.”
باکمک خواهرم سینه ریزرا به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزک کرده من کرد ومثل مریضی که دردمی کشد، چهره اش درهم رفت و دوباره سررا برپشتی مبل تکیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد.
هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلاً اسمی هم از اونبود.
“خوب، برو به سلامت.”
جرئتی به خود دادم و باصدایی که به زحمت ازحلقومم خارج می شدگفتم: “آقاجان، دعایم نمی کنید؟”

درخانواده ما رسم بودکه پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیربدرقه راهشان می کردند و برایشان آرزوی سعادت می کردند. دعاهای پدرمرا درحقّ نزهت دیده بودم که اشک به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسائل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.
پوزخند تلخی برگوشه لبان پدرم ظاهرشد. سکوتی بین ما به وجود آمد. انگار فکرمی کرد چه دعایی باید بکند. پدرم، با همان حالی که نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلندکرد. سرش همچنان برپشت مبل تکیه داشت. گفت: “دوتا دعا درحقّت می کنم. یکی خیر است و یکی شرّ.”

باترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرّع به جلو دراز کرد و گفت: “آه آقاجان . . . “

پدرم بی اعتنا به او مکثی طولانی کرد و گفت: “دعای خیرم این است که خدا توراگرفتار و اسیر این مرد نکند.” باز سکوتی برقرار شد. پدرم آهی کشید و قفسه سینه اش بالارفت و پایین آمد و ادامه داد: “و امّا دعای شرّم. دعای شرّم آن است که صدسال عمرکنی.” سرجایم میخکوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگترم ردّ وبدل کردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این که خودش یک جور دعا بود! پدرم می فهمید که درمغزما چه می گذرد. گفت: “توی دلت می گویی این دعا که شرّ نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هرروز بگویی عجب غلطی کردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو.”
نزدیک در رسیده بودم که دوباره پدرم صدایم زد. نه این که اسمم را ببرد، نه. فقط گفت : صبر کن دختر.”
“بله آقاجان.”
“تا روزی که زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری.”
فقط گفتم: “خداحافظ.”
“به سلامت.”
(صص ۱۷۳-۱۶۸)

زوج جوان زندگی مشترک خودراباشور وعشق آغازمی کنند، امّاچیزی نمی گذرد که آنچه در چشم خانواده محبوبه “تفاوت فرهنگ” دوطبقه اجتماعی جلوه می کند ازمیان رابطه زناشوئی سر بر می کشد، وعشق زوج جوان را به ناکامی می کشاند. رحیم رفتاری توأم با خشونت دارد، آداب دان و نکته سنج نیست، و حرمت همسر خود را نگاه نمی دارد. فقر نیز مزید برعلّت می گردد، و سرانجام مادر رحیم را که تجسم روح خبیث “مادر شوهر” درفرهنگ عوام است به سکونت در خانه محقر این دو وا می دارد. دراین میان نخستین فرزند محبوبه نیز به دنیا می آید، و هم از آغاز محور رقابت میان عروس ومادر شوهر می شود. ازاین پس زن و شوهر جوان بر سربسیاری مسائل با هم جرّ و بحث می کنند. محبوبه از این که مادر شوهرش درخانه او لنگر انداخته ناراحت است. رحیم این احساس را اصلاً درک نمی کند. مادر رحیم هم رفته رفته اختیار نوزاد نوپا را دردست می گیرد ومحبوبه را ازفرایند پرورش و رشد فرزندش جدا می کند. عروس و مادر شوهر بر سر روش تربیت فرزند، برسرموازین بهداشت او و بر سرزبانی که می آموزد بگومگو دارند. محبوبه نمی خواهد پسرش او را “ننه” خطاب کند، مادر رحیم این را فرنگی مآبی می داند. مادر رحیم به خواهش پسرش برای صبحانه روز جمعه کلّه پاچه می خرد، ولی محبوبه از خوردن آن امتناع می کند، و این خود موضوع دعوای میان زوج جوان می گردد. مهمتر از اینها، رحیم که پیش از ازدواج به محبوبه قول داده بود روزی از نجّاری دست خواهد کشید و وارد نظام خواهد شد، انگیزه این کار را از دست می دهد.

چندی بعد پسرخاله رحیم و خانواده اش به دیدار او می آیند، و این خود مناسبتی پیش می آورد برای بیزاری بیشتر زن از مرد. این بیزاری آنجا به اوج می رسدکه محبوبه درمی یابد شوهرش با کوکب، دختر پسرخاله خودش، سروسرّی پیدا کرده است. یک روز پس از رفتن پسرخاله از خانه رحیم و محبوبه، رحیم به سراغ محبوبه می آید و پول وجواهراتی راکه او ازخانه پدرش آورده طلب می کند:
کلید در صندوقم را می خواست که به دستور خودش، از وقتی که مادرش نزد ما آمده بود، همیشه درآن را قفل می کردم و زیر فرش می گذاشتم و هروقت از خانه خارج می شدم، با خودم می بردم.
لبه فرش را بالا زد و کلیدرا برداشت. در صندوق را باز کرد. مقدار ناچیزی پول درآن بود. آن را برداشت و وقتی مبلغ اندک آن را دید، نگاهی به چپ و راست کرد و شال کشمیر را برداشت. فریاد زدم: “آن را کجا می بری؟”
“هرجا دلم بخواهد.” جلو آمد: “آن را در بیاور ببینم.”
“چی را؟”
“النگو را.”
“درنمی آورم. خجالت بکش.”
“گفتم دربیاور.”

دیوانه شده بود. باور نمی کردم که بیدار باشم. با خشونت دستم را گرفت و النگوها را کشید. همان النگوهایی که خواهرم سرعقد به من داده بود. پوست دستم خراشیده شد. گفتم: “صبر کن. خودم در می آورم.”
دستم را رها کرد: “دربیاور. به زبان خوش در بیاور.”
النگوها را بیرون کشیدم و به طرفش پرتاب کردم: “بگیر برو گمشو.”
“پدرت گم شود.”

 

این بار من دیوانه شدم. به طرفش دویدم: “خفه شو. اسم پدرم را نیاور. دهانت را آب بکش. تولایق نیستی کفش های پدرم را هم جفت کنی. اسم پدرم را توی این خانه خراب شده نبر، مرتیکه بی همه چیز بی آبرو.”
“بی همه چیز پدرت است. بی آبرو پدر پدر سوخته ات است که اگر آبرو داشت، دخترپانزده ساله اش پاشنه دکان مرا از جا نمی کند. همان پدر پدرسگت که . . .”
فریاد زدم: “پدرسگ توهستی که دنبال هر سگ ماده هرزه ای می دوی. که به خاطر رفتن کوکب به مادرت پارس می کنی.”
ضربه ای که به صورتم زد چنان شدید بود که اوّل چیزی نفهمیدم. تلوتلو خوردم و دست به دیوار گرفتم. انتظار این یکی را دیگر اصلاً نداشتم. شاید هنوز از ته دل امیدوار بودم که پشیمان شود. با این ضربه از آسمان به زمین افتادم. پرو بالم سوخت. این سیلی چشم مرا به روی واقعیات گشود. درد کمتراز سوز دل آزارم می داد. مدّتی با حیرت به روی او نگاه کردم. یک دستم به دیوار و دست دیگرم به صورتم بود. گفتم: “حق داری. تقصیر من است. این سیلی حقّم بود. بد غلطی کردم که زن تو شدم. ولی دیگر یک لحظه هم توی این خانه نمی مانم.”
مادرش با نگرانی دم دراتاق ظاهر شد. پسرم درآغوشش بود که لب ورچیده و با بغض به ما نگاه می کرد. چانه اش می لرزید و آماده گریه بود. به شدّت ترسیده بود. رحیم گفت: “برو ببینم کجا می روی؟”
گفتم: “بنشین و تماشا کن.”
مادرش بالحنی که ناگهان نرم شده بود گفت: “محبوب جان، بیا و از خر شیطان پیاده شو.”
رحیم گفت: “ولش کن. بگذار ببینم چه طور می رود.”
با سرعت به اتاق خواب رفتم. چمدان کهنه ام را برداشتم. یک مقدار از رخت و لباس هایم را درآن ریختم. گردن بند پدرم را به گردنم بستم. انگشتری را که مادرم داده بود به انگشتم کردم. اشرفی را که برای تولّد پسرم به من داده بود برداشتم. رحیم گفت: “آن را بده به من.”
مادرش گفت: “رحیم ول کن.”
“خودم داده ام. می خواهم بگیرم.”
اشرفی را به طرفش پرتاب کردم که فوراً برداشت و با النگوها در جیبش گذاشت. به در اتاق رفتم و بچه ام را از بغل مادر شوهرم کشیدم. چمدان را برداشتم. چادر به سرافکندم و در حالی که زیرسنگینی بار پسرم و چمدان به چپ و راست متمایل می شدم از اتاق خارج شدم. کفش هایم را به پا کردم. یک لنگه کفش رحیم جلوی پایم بود. پشت آن را خوابانده بود. با حرص به آن لگد زدم. من هم مثل خود او شده بود. لنگه کفش در حیاط افتاد و کنار حوض متوقّف شد. باید زودتر می رفتم. تا به نسخه دوم این مادر و پسر تبدیل نشده ام باید بروم. تاپیش از این که سراپا غرق شوم باید بروم. من نتوانسته بودم رحیم را آدم کنم. ولی خودم داشتم مثل او می شدم. وسط پلّه ها بودم که ازاتاق بیرون آمد. با پای برهنه دنبالم دوید و چون دید که به خاطر سنگینی بار آرام آرام از پلّه ها پایین می روم، از وسط پلکان به میان حیاط جست زد و دوید جلوی پلّه دالانی که به درکوچه منتهی می شد. نشست و راهم را بست. دست هارا به سینه زده بود. مادرش گفت: “محبوبه جان، ول کن، کوتاه بیا.”
رحیم گفت: “توکار نداشته باش.”
به مقابلش رسیدم. به آن چهره آشفته، به آن لات بی سرو پا خیره شدم. درچشم من حالا او یک رذل اوباش بود. گفتم: “رد شو. بگذار بروم.”
جوابی نداد. همچنان که نیش خود را وقیحانه باز کرده بود به من خیره شد.
گفتم: “برو کنار. می خواهم بروم.”
“می خواهی بروی؟ به همین سادگی؟ خانه مرابارکرده ای و می خواهی بروی؟”
نگاهی به چمدان کردم و آن را محکم به زمین کوبیدم. “حالا رد شو. می خواهم بروم.”
“خوب، این از نصفش. ولی نصفه اصل کاری مانده!” مبهوت به او خیره شدم. “اصل کاری؟” به آرامی از جابرخاست. پسرم را از آغوشم بیرون کشید و آهسته روی زمین کنار دیوار گذاشت. از جلوی پله و دالان کنار رفت و با دست به در اشاره کرد: “حالا بفرمایید تشریف ببرید. هرّی . . .”

قلبم ازجاکنده شد. پسرم گریه می کرد. مثل سنگ برجای خشک شدم. چادر از سرم افتاد. اگر لبه های آن در دو دستم نبود، بر زمین می افتاد. به سوی دیوار رفتم. مدّتی به آن تکیه کردم. مات و مبهوت و مستأصل به فضای خالی خیره شده بودم ولی چشمانم جایی را نمی دید. آنگاه ازدیوارجدا شدم. آرام آرام، در حالی که پا برزمین می کشیدم وچادر به دنبالم کشیده می شد، به سوی اتاق تالارروانه شدم. اسیراوشده بودم. پسرم مرا بندی کرده بود وتمام این جاروجنجال ها فقط باعث شده بود که پرده حیا بین ما از هم دریده شود. صدای او را از پشت سرم می شنیدم که به مادرش می گفت: “ننه خوب گوش هایت را باز کن. دیگر حق ندارد این بچه را ازخانه بیرون ببرد. الماس باید حمّامش را هم با تو برود. فهمیدی؟ دستت سپرده. یاعلی ما رفتیم.” و رفت.
دلم می خواست از خواب بیدار شوم و خانه پدرم باشم. همان زمانی که پسر عطاءالدوله مرا خواستگاری می کرد. همان روزی که منصور مرا خواسته بود یا هرکس دیگر؛ هرکس دیگر که مثل خودم بود. دراین خانه من غریب بودم. بیگانه بودم. خواسته ها و اصول اینهارا نمی فهمیدم. با فرهنگ این مردم ناآشنا بودم. عجب غلطی کرده بودم. (صص ۲۷۲-۲۶۸)

چندماه بعد از این ماجرا، محبوبه می فهمد که دوباره باردار شده است، و تصمیم می گیرد دیگر فرزند رحیم را در رحم خود نپرورد. روزی در حمّام با دلاّکی به نام رقیه خانم درد دل می کند، و سرانجام به کمک او به سراغ زنی به نام گلین خانم که در سقط جنین تبحّر دارد می رود:

یادم هست که در چوبی آبی رنگی بود. رقیه دستگیره را گرفت و در را کوبید.
فریاد زد: “گلین خانم!” زنی با لهجه عامیانه پاسخ داد: “بی تو. دروازه.”
ازپله ای پایین رفتیم و وارد حیاط آجری شدیم. خانه کوچک ومحقری بود. درمقابل ما ایوانی قرارداشت که مسقّف بود و با دوستون گچی به رنگ آبی محافظت می شد. درآن ایوان دو در وجودداشت که هریک به اتاقی منتهی می شد. حوض کوچکی درکناردیوارحیاط نزدیک آشپزخانه قرارداشت که ازیک طشت رختشویی اندکی بزرگتربود. زنی حدود سی سال که چارقدی به سر داشت و پیراهن آبی گلدار آستین بلندی پوشیده بود و روی هم رفته قیافه تروتمیز و خوشایندی داشت، سر بیرون آورد و با دست به ما اشاره کرد. خواستم وارد اتاق رو به رو شوم گفت: ” این جا نه.” اتاق کنار حیاط و جنب آشپزخانه را نشان داد که کثیف و تیره بود. اندازه یک انباری کوچک. بوی تریاک ازدر ودیوار اتاق به مشام می رسید. وارد آن شدیم. گلین خانم می رفت و می آمد و بلندبلند با پیره زنی که نمی دانستم درحیاط بود یا توی زیرزمین راجع به کارهای روزمره حرف می زد. دستور می داد مواظب باشد آب دم پخت که تمام شد دم کنی را بگذارد. من معذّب بودم. این تصوّر را داشتم که در منزل افرادی غریب مزاحم هستم. عاقبت وارد اتاق شد و خنده کنان به من گفت: “خوب، هرکی خربوزه می خورد پا لرزشم می شینه.”

یک دندان طلا داشت. ناگهان تکان خوردم. به نظرم رسید نباید سر و کارش با زن های نجیب باشد. اوهم به من خیره شد وخطاب به رقیه گفت: “زکی، این که از اون آدم حسابیاس!” و رو به من سؤال کرد: ” شوور داری؟” “بله.”
“باهاس بت بگم من حوصله عر و تیز شوور تورو ندارم ها! نخاد براما قال چاق کنه ها!”
رقیه به میان حرف او پرید: “شوهرش ولش کرده رفته یک زن چهارده ساله گرفته. مطمئن باش هیچ خبری نمی شود.”
“پول مول چقدر داری؟”
پرسیدم: “چه قدر می خواهی؟”
“خوب، من اَسی چل تومن کمتر نمی گیرم.”
رقیه آهی از سر شگفتی کشید.
من گفتم: “باشد، قبول دارم.”
چون چشمان نگران مرا دید، گفت: “قبوله؟ به خواب خوشگله. نترس. درد نداره. اگه می ترسی، یه عدس تریاک بخور تا هیچ چی نفهمی.”

احتیاط را از قابله مادرم که پسرخودم را نیز به دنیا آورده بود یادگرفته بودم. پارچه های تمیزی را که آورده بودم به او دادم و به دستور او گوشه اتاق روی یک مشمع بزرگ که پارچه ای برآن افکنده بود دراز کشیدم. این وسائل و آمادگی اونشان می داد که در این کار تجربه دارد و تازه کار نیست. از اتاق خارج شد و با یک کاسه آب وارد شد و چیزی را کف دست من گذاشت و گفت: “بخور.” پرسیدم: “این چیه؟” “تریاکه دیگه. بخور تا دردت نیا.” بدون تأمل تریاک را خوردم. او منتظر نشست و خونسرد به صحبت با رقیه پرداخت. درمیان صحبت هایش مرتب از من می پرسید: “خوابت نیومد؟”
من نگران خانه بودم. نزدیک ظهر بود. کمکم خوابم می گرفت. دیدم که پر مرغی در دست دارد. با بی حالی پرسیدم: “این چیه؟”
با تمسخرآنرا بالاگرفت و درحالی که ادای مرا درمی آورد گفت: “هان! چیه؟ لولو خور خوره نیست، پرمرغه.”
دردی احساس کردم و نالیدم. دستش از حرکت بازماند: “چیه نازنازی خانوم؟ من که هنوزکاری نکردم!”
درد را حس می کردم ولی بی رمق تر از آن بودم که حال فریاد زدن داشته باشم. به خودگفتم الان تمام می شود. الان تمام می شود. رقیه نیز تماشا می کرد و نُچ نُچ می کرد.
گلین خانم گفت:”خب، به گوشت چسبیده. با چسب که نچسبوندن. کمرتو بلند نکن.
گفتم آروم بتمرگ. کمر تو بلند نکن.”
درد امانم را برید. مثل گاو نعره ای زدم.
گلین خانم گفت : “خب، تموم شد اِنقد کولی بازی نداشت!”
پر در دستش غرقه به خون بود. خوابیدم.
یک نفر صدایم می کرد: “پاشو. پاشو. نمی خای بری خونت؟”
ظاهراً رقیه و گلین خانم ناهار خورده و قلیانشان را کشیده بودند و چای نوشیده بودند. بلند شدم. بی حال بودم.
“چیزی می خوری بیارم؟”
“نه. می خواهم بروم خانه. ساعت چند است؟”
دو ساعت بعد از ظهر. اگه ولت کرده بودم تا شب می خوابیدی.”
با صدایی کشیده و بی حال گفتم: “آخ . . . دیر شده.”

 

ازجا برخاستم و نشستم. انگار مثل بچه ها قنداق شده بودم. به محض این که نشستم، لخته بزرگی خون از بدنم خارج شد. از قنداق بودن خودم خوشحال شدم. به زحمت از یقه پیراهنم کیسه ای را که پول را درآن نهاده بودم و در درشکه به گردنم آویخته بودم بیرون کشیدم و سی تومان به گلین خانم دادم. چشمش به بقیه پول ها افتاد و پولی را که به او داده بودم پس زد. “نه جونم. کمه.” “ولی توگفتی سی چهل تومان.”
“شومام باهاس همون سی تومن و بدی؟ یه روز لنگ کار تو شدم. صب کی حالا کی؟ زنای دیگه میان این جا. کارشون فوری تموم می شه و بلند می شن می رن خونه. توخیلی نازنازی هستی.”
بی حال تر و شادمان تر از آن بودم که جرّ و بحث کنم. پرسیدم: “حالا شما مطمئن هستی که کار تمام شده؟”
“بَه، دس شوما درد نکنه. شانس آوردی یه مات بیشتر نبود. چیزی که نبود. یه لخته خون. پس ندیدی من چی کارا می کنم!”
ده تومان دیگر را از من گرفت و پرسید: “درشکه می خای؟” “بله.”
چادر سرش کرد و با کمک او و رقیه تا سرکوچه آمدیم. برایم درشکه گرفت. با هر حرکت درشکه یک مشت خون از بدنم خارج می شد. تا نزدیک حمّام محلّه خودمان برسیم، داشتم از حال می رفتم. ترس رقیه را گرفته بود. آهسته پانزده تومان کف دستش گذاشتم. گفت: “خانوم جون من همین جا پیاده می شوم.” مکثی کرد و پرسید: “حالتان خوب است؟”
“نترس. حالم خیلی هم خوب است. برو به سلامت.”
پیاده شد. ازدست ودل بازی من تعجّب می کرد. ذوق زده شده بود. نمی دانست این کمک او چه قدربرای من گرانبها بوده است. وارد حمّام شد و درحال رفتن با تردید به عقب برگشت و مرا برانداز کرد.
کرایه درشکه چی را دادم و گفتم مرا تا نزدیک خانه برساند. دیگر جان نداشتم. دردی در شکم شروع شده بود که کم کم اوج می گرفت.
“همین جا نگه دار.”
درشکه ایستاد. من هم چنان سرجای خود نشسته بودم. نمی توانستم خیز بردارم و پیاده شوم. درشکه چی برگشت: “پس چرا پیاده نمی شوی؟”
“نمی توانم. حالم خوش نیست.”
دست راست را دراز کردم تا لبه جلوی درشکه را بگیرم و پیاده شوم. ولی هرچه تکان می خوردم حتی نمی توانستم خود را از جایم جلو بکشم. کروک درشکه عقب بود. با دست چپ بقچه حمامم را می فشردم. نمی دانم درشکه چی ترسید یا دلش سوخت. یک دفعه از جا بلند شد و پایین پرید و پرسید: “خانه ات کجاست؟” با دست اشاره کردم: “همین در است.”
از روی چادر دوطرف کمرم را گرفت و مرا مثل عروسک از جا بلند کرد. چرخید و مرا پشت درگذاشت و کوبه در را یک بارکوبید. روی صندلی سورچی پرید و به سرعت دور شد. صدای مادر شوهرم را شنیدم که می گفت. “آمد. آمد.” پس رحیم به خانه آمده بود.
زانوهایم از ترس رحیم و از شدت خونریزی لرزیدند. تا شدند. به در تکیه دادم. لیز خوردم و برزمین نشستم. بقچه حمّام از دستم افتاد. ضعف کرده بودم. (صص ۲۹۱-۲۸۶)

درفرایند دورشدن عاطفی محبوبه از شوهرش می توان حکایت سقط جنین را مرحله ای مهّم نامید. و مهم تر از آن داستان جگر خراش مرگ الماس، فرزند خردسال این زن است، که بر اثر غفلت مادر شوهر در حوض آب می افتد و خفه می شود. این رویداد درعین حال که ضعف جسمی و نیاز عاطفی محبوبه را دو چندان می کند، عزم او را هم برای بیرون کشاندن خودش از وضعی که بدان گرفتار شده به مراتب راسخ ترمی کند. دراین میان، رحیم هم روز به روز بیشتر از زن و خانه خودفاصله می گیرد، گویی او هم سر درپی ماجرای عشقی جدیدی دارد. محبوبه خیلی زود ازدایه می شنود که گویا رحیم با دختردیگری سر وسرّی یافته، که او هم – مثل خود محبوبه- به دکان نجّاری رحیم رفت و آمدی دارد. این ماجرا مشاجره ای را میان عروس ومادر شوهر در پی دارد، که در خلال آن دامنه بگو مگو به اینجا می رسد که محبوبه می گوید که با چشم خودش دیده است که رحیم در دکان خود با دختری مغازله می کرده است:

حرفش را قطع کردم: “خودم دیدم. با همین دو تا چشم هایم. دختره را کشیده بود توی دکان. . . .” مطمئن شد. انگار خوشحال هم شد. باخنده گفت: “آهان! پس تو از این ناراحت شده ای که یک نفر توی دکان رحیم با او بگو بخند کرده؟ رحیم که دفعه اوّلش نیست که ازاین کارها می کند. خوب، دخترها توی خانه شان بتمرگند. بچه من چه کارکند؟ او چه گناهی دارد؟ جوان است. صد سال که از عمرش نرفته! دست از سرش برنمی دارند. از اعیان و اشراف گرفته تا به قول تو برادرزاده آژان . . . حالا کم که نمی آید.” تمام سخنانش نیش و کنایه بود. گزنده تر از نیش افعی.
“نه، کم نمی آید. اصلاً برود عقدش کند. خلایق هرچه لایق. لیاقت شما یا کوکب خیره سر بی حیاست یا همین دختری که بلد نیست اسمش را بنویسد و پسرشما برایش شعر حافظ و سعدی را خطاّطی می کند. خیلی بدعادت شده. تقصیر خودش نیست. اتفاقاً از خدا می خواهم این دختر را بگیرد تا خودش و فک و فامیلش دماری از روزگارتان درآورند که قدر عافیت را بدانید. پسر شما نمی فهمد که آدم نجیب پدر و مادر دار یعنی چه! مدّتی مفت خورده و ول گشته، بدعادت شده. لازم است یک نفر پیدا شود، پس گردنش بزند و خرجی بگیرد تا او آدم شود. تاسرش به سنگ بخورد. من دیگر خسته شده ام. هرچه گفتید، هرکار کردید، کوتاه آمدم. سوارم شدید. امر بهتان مشتبه شد. راست می گفت دایه جانم که نجابت زیاد کثافت است.”

“دایه جانتان غلط کردند. پسرم چه گناهی دارد؟ لابد دختره افتاده دنبالش. مگر تو همین کار را نکردی؟ عجب گرفتاری شده ایم ها! مگر پسرم چه کارت کرده؟ من چه هیزم تری به تو فروخته ام؟ سیخ داغت کرده؟ می خواستی زنش نشوی. حالا هم کاری نکرده. لابد می خواهد زن بگیرد. بچه ام می خواهد پشت داشته باشد. تو که اجاقت کور است. برفرض هم زن بگیرد، به تو کاری ندارد! تو هم نشسته ای یک لقمه نان می خوری، یک شوهر هم بالای سرت هست. مردم دو تا و سه تا زن می گیرند صدا از خانه شان بلند نمی شود. این اداها از تو درآمده که صدای یک زن را از هفت محلّه آن طرف تر می شنوی قشقرق به پا می کنی. اگر فامیل من بیایند این جا می گویی رفیق رحیم است. توی کوچه یک زن می بینی، می گویی رحیم می خواهد او را بگیرد. همه باید آهسته بروند آهسته بیایند که مبادا به گوشه قبای خانم بر بخورد. اصلاً می دانی چیست؟ اگر رحیم هم نخواهد زن بگیرد، خودم دست و آستین بالا می زنم و هرطور شده زنش می دهم.”

درنبردی که دوباره شروع شده بود این من بودم که سقوط می کردم. به ابتذال کشیده می شدم. از خودم تهی می شدم و تبدیل به نمونه هایی می شدم که درمیان آنها زندگی می کردم. مادررحیم میدان را خالی نمی کرد. جنگجوی قهّاری بود که از ستیزه جویی لذّت می برد. پشت به اوکردم. دهان به دهان گذاشتن با او بی فایده بود. درحالی که از پله ها بالا می رفتم تا به اتاقم بروم گفتم: “مرا ببین که با کی دهان به دهان می شوم!”

این ماجرا باز دعوای زن و شوهر را در پی می آورد. رحیم محبوبه را کتک می زند، محبوبه به رحیم و خانواده اش دشنام می دهد، و زندگی درکام هردو تلخ تر از پیش می شود. محبوبه باز یک بار دیگر می کوشد تا بلکه با شوهرش از درآشتی درآید، ولی چنین کاری هر بار از بار پیش سخت تراست. و این فراز و نشیب ادامه دارد تا شبی که رحیم از محبوبه می خواهدخانه ای راکه پدرش برای زندگی آنها به محبوبه هبه کرده است به نام او کند. محبوبه به خود می آید، و از انجام درخواست شوهر تن می زند. رحیم کتک مفصلی به همسرش می زند، و از خانه خارج می شود. محبوبه تصمیم خود راگرفته است- از این خانه خواهد رفت، ولی خانه را هم پشت سرخود به ویرانه ای بدل خواهد کرد:

 

آرام برگشتم و از پله ها بالا رفتم. خیالش راحت شد. بلند شد و غرغرکنان به دنبال کارش رفت. وارد اتاقی شدم که روزگاری حجله عشق من بود. از خونسردی و آرامش خودم شگفت زده بودم. دررابستم. تازه به خود آمده بودم. محبوبه چه چیزی را می خواهی ازاین خانه ببری؟ رغبت می کنی دوباره این لباس ها را به تن کنی؟ این کفش ها را بپوشی؟ این سنجاق ها را به سرت بزنی؟ این ها را که نشانه هایی از زندگی با یک آدم بی سر و پای حیوان صفت است می خواهی چه کنی؟ این ها را که سمبل جوانی برباد رفته و آرزوهای سوخته و غرور زخم خورده و احساسات جریحه دار شده است برای چه می خواهی؟ نابودشان کن. همه را از بین ببر.

قیچی را برداشتم. چمدان را گشودم و تمام لباس ها را یکی یکی با قیچی بریدم وتکّه پاره کردم و بر زمین انداختم. قیچی کفش هایم رانمی برید. یک تیغ ریشتراشی برداشتم و لبه کفش ها را باآن چاک دادم. دستم برید. ولی من انگار حس نمی کردم. وحشی شده بودم. چادر شب رختخواب ها را به وسط اتاق کشیدم امّا گره آن را باز نکردم بلکه آن را با تیغ پاره پاره کردم. لحاف و تشک را بیرون کشیدم و سپس باتیغ و قیچی به جان رویه های ساتن لحاف ها افتادم. آنگاه به سراغ تشک ها رفتم. چنان با لذّت آن ها را می دریدم که گویی شاهرگ رحیم است. انگار زبان مادر شوهرم است. انگار سینه خودم است. انگار بخت خفته من است. زیرلب غریدم: “ارواح پدرت. می گذارم اینها برایت بمانند؟ به همین خیال باش.”
سپس با همان تیغ به سراغ قالی ها رفتم. دولا دولا راه می رفتم و با دست راست تیغ را با تمام قدرت روی فرش های خرسک می کشیدم و لذّت می بردم. ازعکس العمل رحیم، از یکّه خوردن او، از خشم و نا امیدی او احساس شادی می کردم. لبخند انتقام بر لبانم بود. برلبان کبود و متورّمم. برصورت سیاه شده از کتکم.

سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روی رختخواب ها و قالی ها دمر کردم. زغال ها از دودکش سماور روی رختخواب های تکّه پاره افتاد. چادر سیاه تافته یزدیم را برداشتم و تا کردم. می دانستم مادر شوهرم عاشق و شیفته این چادر است. با آن زغال ها را دانه دانه بر می داشتم تا دستم نسوزد و هر دانه را روی یک قالی می انداختم. قالی گُله به گُله دود می کرد. چادر سیاه از حرارت زغال سوراخ سوراخ می شد. ایستادم و تماشا کردم. چشمم به جعبه چوب شمشاد افتاد. آن را هم بشکنم؟ می خواستم آن را هم بسوزانم. گذشته ام را با آن دفن کنم. ولی دلم می گفت شب کلاه الماس درآن است. یادگار آن بهار شیرین، خاطره سرکشی هایت را در خود دارد. هوس های جوانیت درآن پنهان است. این آیینه عبرت را نگه دار. خواستم درآن را بگشایم و شب کلاه الماس را از درونش بردارم، ترسیدم. ترسیدم که این همان صندوقچه پاندورا باشد که پدرم داستانش را برایم نقل کرده بود. ترسیدم اگر آن را بگشایم، جادوی آن وجودم را تسخیر کند. پایم سست شود. بمانم و اسیر پلیدی گردم و دیگر نتوانم از رنج و اندوه بگریزم. خودم هم نمی دانم چه شد که ناگهان صندوقچه را بغل زدم. دوباره چادر را به سر افکندم و از پلکان پایین آمدم- باهمین صندوقچه چوب شمشاد که می بینی- به محض آن که به میان حیاط رسیدم، باز مادر شوهرم مثل دیوی که مویش را آتش زده باشند حاضر شد ولب پلّه دالان نشست.
“باز که راه افتادی دختر! عجب رویی داری تو! کتک هایی که تو دیشب خوردی اگر به فیل زده بودند می خوابید. باز هم تنت می خارد؟”
گفتم: “برو کنار. بگذار رد بشوم.”
“نمی روم.”
“من که چمدان را توی اتاق گذاشته ام. حالا بگذار بروم.”
“پس این یکی چیست که زیر بغلت زده ای؟”
“این مال خودم است. به تو مربوط نیست.”
“هرچه دراین خانه است مال پسر من است و به من هم مربوط می شود.”
گفتم: “الحمدالله پسر تو چیزی باقی نگذاشته که مال من باشد یا مال او. گفتم از سر راهم برو کنار.”
باصدای زیر و جیغ جیغویش فریاد زد: “از رو نمی روی؟ زنیکه پررو؟ حالا من هم بروم کنار، تو با آن ریخت از دنیا برگشته ات رویت می شود از خانه بیرون بروی؟ والله دیدنت کراهت دارد. خیال می کنی. . . . ”
حرفش را قطع کردم و آرام پرسیدم: “پس نمی خواهی کنار بروی؟”
“نه.”
آهسته خم شدم و جعبه را درگوشه دالان گذاشتم. چادر از سر برداشتم و آن را از میان تا کردم و روی صندوقچه نهادم. سپس به سوی او چرخیدم. دست چپم را پیش بردم و از روی چارقد موهایش را چنگ زدم و در حالی که از لای دندان ها می غریدم گفتم: “مگر به تو نمی گویم برو کنار؟”

با تمام قدرت موهایش را بالا کشیدم. به طوری که از روی پلّه بلند شد و فریاد زد: “الهی چلاق بشوی.” و کوشید تا از خودش دفاع کند و مرا چنگ بزند. با دست راست دستش را گرفتم و آن را چنان محکم گاز گرفتم که احساس کردم دندان هایم درگوشتش فرو خواهند رفت و به یکدیگر خواهند رسید. چه قدر لذّت داشت. چنان فریادی کشید که بدون شک هفت همسایه آن طرف تر هم صدایش را شنیدند. آن وقت من، نه از ترس فریاد او، بلکه چون خودم خواستم، گوشتش را رها کردم. جای دو ردیف دندان هایم صاف و مرتب روی مچ دستش نقش بسته بود. با دست دیگر جای دندان های مرا می مالید و هر دو در یک زمان متوجّه برتری قدرت من شدیم. جثه ریزکوچکی داشت. مثل یک بچه سیزده ساله و من از این که چه گونه این همه سال از این هیکل ریزه حساب می بردم و وحشت داشتم تعجّب کردم. نمی دانم چرا زودتر این کار را نکرده بودم! شروع کرد به جیغ و داد و ناله و نفرین. گفتم: “خفه شو . . . ” تحمّل فریادهای او را نداشتم. صدایش مثل چکّش درسرم می کوبید. باز گفتم: “خفه می شوی یا نه؟”
با یک دست دهانش را محکم گرفتم و با دست دیگر پس گردنش را چسبیدم. از ترس چشمانش از حدقه بیرون زده بود. او را به همان حال کشان کشان بردم و در قسمت چپ دیوار حیاط، همان جا که زمانی جنازه پسرم را قرار داده بودند، پشتش را محکم به دیوار کوبیدم. دلم می خواست بدون این که من بگویم، خودش می فهمید که می خواهم لب هِرّه دیوار بنشیند و چون نفهمید، با یک پا به پشت ساق پاهایش زدم. هردو پایش به جلو کشیده شد. مثل ماهی از میان دو دستم لیز خورد. کمرش ابتدا به لب هِرّه باریک خورد و از آن جا هم رد شد و محکم برزمین افتاد. با ناله گفت: “آخ، استخوان هایم شکست. وای کمرم به دیوارمالید. زخم وزیلی شدم. مرا که کشتی. الهی خدا مرگت بدهد.” و به گریه زد.
به صدای بلندضجه و مویه می کرد. با مشت به سینه اش می کوبید و فحاشی می کرد. جلویش چمباتمه زدم. مانند معلّمی که به شاگردی نافرمان هشدار می دهد انگشت به سویش تکان دادم و گفتم: “مگر نمی گویم خفه شو؟ نگفتم صدایت درنیاید؟ گفتم یا نگفتم؟” و باز دهانش را محکم گرفتم. ازقدرت خودم تهییج شده بودم و لذّت می بردم. باز گریه می کرد. ولی این بار بی صدا.
“گریه نکن. گفتم گریه هم نباید بکنی. صدایت درنیاید.”
گره چارقدش را در زیرگلو گرفتم و سرش را نزدیک صورت سیاه و متورّم و کبود خود آوردم و با صدایی آرام و رعب انگیز گفتم: “خوب گوش هایت را باز کن ببین چه می گویم. من از این در بیرون می روم.” چرخیدم و با انگشت دست چپ در جهت دالان و درِ کوچه اشاره کردم. “تو همین جا می نشینی تا آن پسر لات بی همه چیزت به خانه برگردد. وای به حالت اگر سرو صدا کنی. اگر پایم را از خانه بیرون بگذارم جیغ وداد به راه بیندازی، اگر صدایت را از آن سر کوچه هم بشنوم برمی گردم. خفه ات می کنم و نعشت را می اندازم توی حوض تا همه فکر کنند خفه شده ای، خوب فهمیدی؟”

با نگاهی وحشتزده سرش را به علامت تأیید تکان داد. از ترس قدرت تکلّم نداشت. انگار احساس کرده بود که من شوخی نمی کنم. انگار می دید که دیوانه شده ام و این کار را از من بعید نمی دانست. خودم نیز کمتر از او وحشتزده نبودم. چون ناگهان دریافتم که به راحتی قادر به این کار هستم و آنرا باکمال میل انجام خواهم داد. تهدید نبود. برای ترساندن نبود. واقعاًبه آنچه می گفتم اعتقاد داشتم و عمل کردن به آن برایم سخت نبود. متوجّه شدم که با یک کلام دیگر از طرف او، با شنیدن یک ناله یا دیدن یک قطره اشک فوراً خفه اش خواهم کرد.
یک دقیقه ساکت نشستم و به او خیره شدم. در انتظار یک حرکت، یک فریاد. از خدا می خواستم که ساکت بماند و بهانه به دست من ندهد. این دفعه خداوند دعایم را مستجاب کرد. پیره زن ترسیده بود. ساکت نشست. خشکش زده بود. آرام از جا بلند شدم. با لگد به رانش کوبیدم. رحیم چه معلّم خوبی بود. استاد آزار و شکنجه، و من چه شاگرد با استعدادی از آب درآمده بودم. آیا رحیم هم از کتک زدن من همین اندازه لذّت می برد؟! گفتم : “این همه سال به تو عزّت و احترام گذاشم. خودت لیاقت نداشتی. نمی دانستم زبان فحش و کتک را بهتر می فهمی. سزایت همین بود.”
آرام چادرم را به سر کردم. جعبه را زیر بغلم زدم. برنگشتم به حیاط نگاه کنم. به خانه نگاه کنم. به جای خالی پسرم نگاه کنم. جای او را می دانستم. در قبرستان بود. می توانستم بعداً به سراغش بروم. نگاه خداحافظی لازم نبود. در را باز کردم و بیرون آمدم و آن را محکم پشت سرم بستم و آزاد شدم. دیگر اسیر او نبودم. دعای پدرم مستجاب شده بود. همان فصلی بود که درآن ازدواج کرده بودم.
پاییز بود.
(صص ۳۴۹-۳۴۴)

باری، محبوبه پشیمان و پریشان روزگار از خانه شوهر می گریزد و به خانه پدرش بصیرالملک باز می گردد. پدر پس از آنکه دختر را یکسره از کار خودکرده خویش نادم می یابد با او آشتی می کند، و همچون پیرسالار قدر قدرتی رحیم خاطی را به حضور می طلبد. رحیم، که در مقام یک مرد کاسبکار ایرانی معنای ثروت و مکنت و قدرت ناشی از آن را خوب می داند، سر به زیر و مظلوم به حضور بصیرالملک می رسد، و محبوبه از پشت در ناظر گفت و شنود آن دو می شود:

ناگهان از طرز کفش از پاکندنش، سلام گفتنش، دست روی دست نهادن و متواضعانه و سر به زیر ایستادنش، از تمامی حالات و حرکاتش، احساس اشمئزاز کردم. نه از او، از خودم که او را خواسته بودم. حالا او را به چشمی می دیدم که باید شش، هفت سال پیش می دیدم. روزی که به خواستگاریم آمد. همان روزی که خجسته پرسید تو این را می خواهی؟! یک مرد عامی، سبک سر، بیسواد، بی کمال، لات مآب که گرچه این بارکت وشلوار به تن داشت، باز یقه چرک گرفته اش گشوده بود. نه از سر شیدایی و شورآشفتگی که از سر لاقیدی و شلختگی. کت و شلوارش چروک و جا انداخته. سر و وضعش پریشان. موها درهم و بی قرار. انگارمدّت ها شانه نشده اند. ته ریش درآورده بود. لب ها خشک و ترکیده. صورت افسرده و عبوس. حتی حضور او دراین خانه نامناسب و بیجا می نمود چه رسد به آن که داماد این مرد مسنّ و پخته و محترمی باشد که این طور با وقار نشسته و سراپای او را برانداز می کند. گیج بود و به نظر می رسید کمی مست باشد. مدّتی سر به زیر مکث کرد. سپس آهسته سر برداشت و به در و دیوار نگریست- مبهوت و بادهان نیمه باز. مثل آن که دفعه اوّلی است که آن جا را می بیند. مثل اینکه باورنمی کرد دختر این خانه همسر اوباشد. انگارخواب می دید. پدرم آهسته و آمرانه گفت: “بنشین.”

خواست چهار زانو روی زمین بنشیند. پدرم با دست به مبلی در دورترین نقطه اتاق اشاره کرد و گفت: “این جا نه. روی آن.”
تاریخ تکرار می شد. هردو همان رفتاری را داشتند که در روز خواستگاری من داشتند. او اطاعت کرد و نشست. سکوتی برقرار شد و سپس پدرم گفت: “دستت درد نکند.”
او سر به زیر، در حالی که با لبه کلاهش ور می رفت گفت: “والله ما که کاری نکرده ایم!”
پدرم به همان آرامی گفت: “دیگر چه کار می خواستی بکنی؟ دخترم برای تو بد زنی بود؟ درحقّ تو کوتاهی کرده بود؟ چه گله و شکایتی از او داشتی؟” من، در پس این ظاهر آرام پدرم، خشم او را احساس می کردم. آرامش قبل از توفان را به چشم می دیدم. آتشفشانی آماده باریدن آتش و آماده سوزاندن. ولی رحیم ساده لوح و احمق بود. قدرت تشخیص نداشت. موقعیت را درک نمی کرد. خام بود و از دیدن ملایمت پدرم و شنیدن لحن پرسش او شیر شد. طلبکار شد و ناگهان تغییر حالت داد و گفت: “دست دختر شما درد نکند! نمی دانید چه به روز مادر من آورده!”
پدرم با همان آرامش و متانت پرسید: “مثلاً چه کار کرده؟”
“چه کارکرده؟ چه کار نکرده؟ تمام زندگیم را به آتش کشیده. دست روی مادرم بلند کرده. پیره زن بیچاره کم مانده بود از وحشت پس بیفتد.”
پدرم حرف او را قطع کرد: “زندگیت را به آتش کشیده؟ کدام زندگیت را؟ چه چیزی را سوزانده؟ بگو تا من خسارتش را بدهم.”
رحیم کمی منّ ومن کرد و سپس گفت: “خوب، البتّه جهاز خودش بوده. قالی ها، رختخواب ها. . . . ”
پدرم گفت: “خوب، این که از این. حالا برویم&

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:بامدادخمار,خلاصه بامدارخمار,رمان زیبا سیدجوادی,معرفی رمان,کتابخانه عطاملک جوینی,,

] [ 9:10 ] [ ،سعید فیضی، ]

[ ]